بچه که بودم از اسم گاهنامه خوشم می آمد. یعنی هر وقت دلت خواست می توانی بنویسی. مثل روزنامه نیست که به خاطر اینکه روز بعد در بیاید خودت را به آب و آتش بزنی و یا مثل سالنامه که در طول یکسالی که چاپ نمی شود حوصله ات سر برود. همیشه در ذهنم روزنامه نگار ها آدم هایی بودند با موهای پریشان که دائم این طرف و آن طرف می رفتند و سالنامه نویس ها هم کسانی بودند که عینکی نوک بینی شان می گذاشتند و کار دقیقی برای انجام دادن نداشتند. ولی گاهنامه نویس های جوان بودند یا یک لبخند روی لبشان و یک خودنویس که توی دستشان می چرخانند و آن قدر خوشبخت بودند که کسی باورش نمی شود.
خب معلوم است آدمی که هر وقت دلش می خواهد می تواند بنویسد آدم خوشبختی است. هر وقت حس نوشتنت آمد بنویس. نگران دیروز و زود شدن هم نشو...! آدم در یک لحظه ی خاص دلش می خواهد ماه را گاز بزند و در موردش بنویسد. اگر همه ی جمله هایش را توی مغزش حبس کنند در زمان دیگر آن چیزی را نمی نویسد که در همان لحظه نوشته...!
من دیشب یکدفعه به سرم زد که یک گاز گنده از ماه بزنم! ولی از آنجایی که من آنقدر خوشبخت نیستم که گاهنامه نویس باشم. مجبور شدم جمله هایم را توی سرم محبوس کنم. ولی به هیچ وجه آن حس بی نظیری و آن شوقی که برای فرورفتن دندان هایم در سطح صیقلی ماه داشتم را نتوانتستم نگه دارم.
دلم می خواهد ماه را گاز بزنم. نه ماهی که از سنگ و خاک است. ماهی که مثل پنیر است. نه پنیر های سوراخ سوراخ. پنیر های سفید و صیقلی. شل و ول هم نیست سفت است...! مثل نارگیل است...!
دلم می خواهد ماه را از جایگاه ابدی اش پایین بکشم و قاچ قاچش کنم و تکه اش را به هر کسی بدهم...آن وقت هر کس یک قاچ ماه دارد. باقی مانده اش را هم می گذارم سر جایش تا هر بچه ای که به دنیا آمد یک تکه از سطح صیقلی اش را بکنند و به اون بدهند..!
اون وقت هر بچه ای که به دنیا می آید یه قاچ ماه توی دستانش است. یک قاچ ماه که می درخشد. وقتی دندان در می آورد می تواند گازش بزند. وقتی 3 ساله است آن را این طرف و آن طرف پرت کند. وقتی 6 ساله است با آن توپ بازی کند. وقتی 9 ساله است نگاهش کند. وقتی 12 ساله است روی آن بخوابد و با او حرف بزند...!
دلم می خواهد یک قاچ ماه داشته باشم....!