چشم هایم را می بندم و تا سه می شمارم...! هر چه زود تر دنیای قشنگ مرا پس بدهید!
گاهی اوقات حسرت می خورم که چرا کارگردان نیستم تا بخواهم صحنه ای را که توی ذهن دارم درست بیان کنم. گاهی اوقات کلمات کم می یارن و نیاز به تصویر هست.
یه دخترک تنها رو تصور کنید که توی یه عالمه دود توی فضا با نور بنفش وایساده و خیر شده به آینه قدی ای که جلوشه و آروم آروم اشک می ریزه. توی آینه خودش رو نمی بینه. کسی رو می بینه شبیه خودش که دارم با تمام اجزای صورتش می خنده. پشت سر دخترک خوش حال توی آینه صحنه های دیگه ای هم دیده می شه که توی همه اونا دخترک خوش حال هست. در همه حالات.
دخترک واقعی آروم آروم اشکاش رو پاک می کنه و خیره می شه به آینه ولی دخترک شاد و آینه همگی با هم در دود و نور بنفش گم می شن...! و صحنه تموم می شه...!
یکبار دیگر فرصت دارید. چشم هایم را می بندم و هر چه زود تر خواهان دنیای قشنگم هستم....