امروز مثل همیشه از خواب بلند شدم و مثل همیشه به اولین چیزی که فکر کردم این بود: عینک من کجاست؟
مقداری از وقتم را صرف گشتن دنبال آن ویترین های شیشه ای کردم و دیر تر از روز های گذشته پیدایش کردم. این یک تنوعی بود در روزمرگی هر روزه ی مان! به جای این که عینکم را روی میزم یا جلوی تلویزیون پیدا کنم زیر صندلی ام پیدایش کردم. در حال له شدن بود. ولی مثل همیشه مقاومت کرد. عینکم هم به من عادت کرده!
امروز صبح به جای اینکه نیم ساعت از وقتم را صرف فکر کردن به این کنم که چطور می توانم صبحانه رو بپیچانم و یکراست بروم سر ناهار. مثل دختر های خوب صبحانه ام را خوردم. چای را ریختم. گرمش هم کردم! یک کمی تنبلی را کنار گذاشتم امروز صبح.
امروز نشستم و بعد از مدت ها فتیله دیدم. مجبور بودم برای جلوگیری از آسیب رسیدن به گوش هایم. صدای تلویزیون را مدام کم و زیاد کنم. فتیله یه کمی زیاد پر سر و صدا ست.
زنگ در که زده شد. خانواده دایی محترم وارد خانه شدند و من تک و تنها خانه بودم و هیچ کس نبود! کاری نکردم. نشستم نگاه کردم. آمدند نشستند و بعد هم رفتند. همین.
امروز آدم متفاوتی بودم. عینکم را زیر صندلی پیدا کردم. مثل بچه های خوب صبحانه خوردم. فتیله دیدم. مهمانی داری کردم!
نمی دانم چرا هفت ماهی است. روز چهارم هر ماه برایم یک روز خاص است!
صبح که از خواب بلند شدم به همین مساله هم فکر کردم: امروز چهارم است!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تولد عاری فا کوچولو مبارک!
همه دیوانه شده ایم...در این مورد شکی ندارم...!