سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مثل صحنه های آهسته ی فوتبال بود در یک آن که رویم را برگرداندم عارفه و ضحی نبودند. هزاران فکر مختلف به ذهنم آمد که ضحی بیرون آمد دستم را گرفت و من را هم برد.
صحنه ی اولی که دیدم عارفه بود که چادرش را در می آورد و روی دست هایش می انداخت. چراغ روشن بود ولی کفاف تاریکی را نمی داد. به دور برم نگاهی انداختم و گفتم:"چه خبره اینجا...!"

صلی غر غر می کرد و می گفت که می خواهد برود. چادرش را روی سرش انداخت. در را برایش باز کردم و رفت. ضحی یک نفس حرف می زد و کم نمی آورد. می گفت و ما می خندیدیم. زمین و آسمان را به هم ربط می داد. چراغ را خاموش کردیم. تاریک تر از قبل شد.
سر و صدا بود ولی سکوت هم بود. این قدر سکوت بود که انگار هیچ وقت صدایی نمی شنوی...ضحی یکریز حرف می زد و ما می خندیدیم.

زمان گذشت...خیلی گذشت...

و تنها یادگار آن خاطره در کشوی میز من جاخوش کرده است...
و انگار هنوز هم ضحی توی گوشم یکریز حرف می زند و من یکریز به حرف هایش می خندم...
هنوز هم همه جا تاریک است ولی آن چیزی را که باید می بینیم....
سر و صداست و سکوت است.....

و.....


+ تاریخ دوشنبه 89/3/31ساعت 8:12 عصر نویسنده polly | نظر