سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همه خواب اند، هوا تاریک است، گزارشگر قصه می گوید. اتاق را زیر و رو می کنم که دیوان سهرابم را پیدا کنم. پیدا نمی شود.

زیر فرش را هم نگاه می کنم، خبری نیست. از خودم می پرسم که کتاب 400 صفحه ای چطور زیر فرش جا می شود و آهسته به خودم می خندم.
عروسک ها را کنار می زنم تا بلکه زیرشان باشد. نیست...!

کیفم را از کنار تخت بیرون می کشم. کتابم توی کیف است. انگار از اول می دانستم که آنجاست.

نشانه ی کتاب را لای یکی از صفحه ها گذاشته ام. صفحه را باز می کنم آخر صفحه با حروف چاپی دو جمله به چشم می خورد:

خوابی را میان علف ها گم کرده ام،

دست هایم پر از بیهودگی جست و جوهاست...


+ تاریخ یکشنبه 89/3/30ساعت 12:38 عصر نویسنده polly | نظر