دقیقا چهارده سال و 30 روزه هستم.
فردا می شوم 14 سال و یک ماهه. یعنی فردا 169 ماه زندگی تمام می شود و می روم تو 170 ماه زندگی ام.
این جا آسمان آبی است. بهتر است بگویم آسمان هنوز هم آبی است. در 14 سال و 30 روز زندگی ام افتخار داشته ام که هر روز آسمان را آبی ببینم.
هوا هم گرم است. شاید گرم تر از سال های پیش من با گرمی هوا آنچنان مشکلی ندارم. هر چه باشد دختر جنوب غربی آسیا هستم و 14 سال و 30 روز زندگی ام را در همین گرما گذرانده ام.
پرنده ای برای خواندن وجود ندارد. آفتاب پهن شده است کف اتاق وصدای جلز ولز بادمجان ها توی روغن سکوت را به هم می زند.
این جا من 14 سال و 30 روزه هستم.
14 سال و 30 روزگی ام توام است با یک اتاق در هم ریخته...یک تلویزیون روشن...یک عالمه عروسک کف اتاق...یک عالمه ورق باطله...یک عالمه پوستر جسبانده شده به در و دیوار... و یک عااااالمه چیز دیگر.
سرم را از پنجره بیرون می برم و می خواهم به هوای اینکه کسی صدایم را نمی شنود بلند بلند هر چه دلم می خواهد را بگویم. کمی به اطراف که نگاهی می اندازم سرم را از میان نرده های پنجره بیرون می آورم و به آرامی پنجره را می بندم. اینجا جایی نیست که کسی صدایت را نشنود.
زیر پنجره می نشینم آفتاب پهن شده کف اتاق. سرم را تکیه می دهم به دیوار و نگاه می کنم به دنیای 14 سال و 30 روزگی ام....خبری نیست...همه چیز سر جایش است...و همه چیز منظم....آسمان هم آبی است و آفتاب پهن شده کف اتاق.
من حال گریه کردن ندارم...حوصله ی بالا رفتن شماره ی چشم هم ندارم.... دیشب هم دلم می خواست سرم را به جایی بکوبم تا دیگر مجبور نشوم غصه بخورم...و از آینه و پنجره حرف بزنم و غصه بخورم...دلم می خواهد جام جهانی را نگاه کنم بدون اینکه فکرم جای دیگر پرواز کند...پر پر پر.....
سرم ر ا عقب می برم و دلم می خواهد همه چیز را فریاد بزنم. ولی اینجا جایی نیست که کسی صدایت را نشوند...
14 سال و 30 روزگی ات مبارک دخترک عینکی خوش قلب....