دستانم از ازدحام حرف ها به نوشتن نمی رود....از کجا شروع کنم و از چه بگویم و کجا تمام کنم، اصلا چه بگویم؟!
اگر فضای مجازی هم خط زدن داشت مطمئنن تا الان صفحه های زیادی را خط زده بودم، آخر تو خودت بگو بعد از 8 سال سر یک کلاس نشستن و آمدن و رفتن از چه بگویم؟ از کدامشان بگویم؟ از اینکه هر روز از یک راه می آمدیم 8 ساعتی کنار همدیگر بودیم و باز از همان راه می رفتیم. تو خودت بگو از کدام کلاس بگویم و چطور همه چیز را تعریف کنم بدون این که وقت کم بیاید. تو خودت بگو...اگر بخواهم همین سال آخر را هم تعریف کنم که وقت کم می آید عزیز جان...از کجا بگویم...از که بگویم...
من دو روز دیگر 15 ساله می شوم. تو از من بزرگتری؛ چند ماه بزرگتر مگر اهمیتی هم دارد؟ آن زمان که کنار هم بودیم همه یکرنگ و یک شکل و همسن بودیم. دو روز دیگر من 15 ساله می شوم و پانزده سالگی ام می شود بدون تو....آن وقت فردا توی جامعه مسخره ام نمی کنند که از 6-7 سالگی با یک گروه آمدی و رفتی و حالا در 15 سالگی، اول جوانی، دیگر پیش تو نیستند، آن وقت من باید به تو بگویم دوست بچگی هایم....دوستی که بعد از 15 سالگی دیگر با من سر یک کلاس ننشست، از یک راه نیامدیم و از یک راه نرفتیم...
من از 5 سالگی همین راه را آمده ام. تو را نمی دانم. عادت کرده ام هر روز که می آیم تو را ببینم...عادت کرده ام که هر صبح ببینمت. تا ظهر با تا توی یک کلاس بنشینم، من عادت کرده ام که ناهارم را کنار تو بخورم. با تو نماز بخوانم. من عادت کرده ام...من و تو با هم خانواده ایم....
حالا شاید تو بروی و من بمانم...اگر به من بود که فرار می کردم...می گریختم....
اگر تو بروی من تنها می مانم....باید طرف دیگر حیاط باشم و در تمام طول عمرم حسرت روزهایی را بخورم که با تو در آن طرف حیاط گشت می زدیم و چشم می دوختیم به این طرف حیاط که بهش می گویند دبیرستان.... کاش نگاه نمی کردیم...ای کاش رویمان را برمیگرداندیم و چشم می دوختیم به ساختمان مدرسه راهنمایی و و قدرش را می دانستیم...ای کاش به حیاط سنگی دبیرستان خیره نمی شدیم....
من و تو فکر می کردیم که اگر دبیرستان قبول شویم همه چیز تمام می شود...نگاه کن...تازه همه چیز شروع شده است...دیگر 15 ساله شده ایم... من که هنوز به آن قدر ها بزرگ نشده ام...که وقتی اول دبستان بودم فکر می کردم... یک زمانی به ذهنم هم خطور نمی کرد که ممکن است بروم دبیرستان...دبیرستانی ها بزرگند...مگه نه رفیق؟!
تو بروی یا بمانی یا من بروم یا یمانم و من و تو هنوز هم با هم دوستیم...به حرمت همه آن های بای هایی که با هم خوردیم...یا آن باراکاهایی که سرش دعوا کردیم...یا آبنبات چوبی هایی که سر جشن تولدمان به یکدیگر دادیم...دوست هم می مانیم...ناسلامتی با هم بزرگ شده ایم...با هم قد کشیده ایم...
مرا نگاه کن یادت می آید؟ کلاس اول که بودیم قدم 125 بود ولی حالا 170 من 50 سانت بلند تر شده ام...در کنار تو قد کشیده ام...تو هم قد کشیده ای...ما با هم بزرگ شده و ایم و حالا می خواهند جدایمان کنند می خواهند بی رحمانه رشته های دوستی مان را تکه و پاره کنند...دوستی که پاره نمی شود...رفیق، می خواهند دیگر هر روز هم دیگر را نبینیم و هر روز دچار حسی بشویم که بهش می گویند دلتنگی....
دور روز دیگر من 15 ساله می شوم....با تو 15 ساله می شوم...ای کاش با تو هم 16 ساله شوم...ای کاش 16 سالگی هم در کنار تو باشد...
یادت بماند رفیق...رفتی یا ماندی...یادت باشد روزهایی را که با هم بودیم...یادت باشد که با هم فشم و کاشان و اصفهان رفتیم و چه قدر خوش گذشت.... و یادت باشد که همه ما سوار بادیم...مارمولک یا قاصدک فرقی نمی کند...همه با باد این طرف و آن طرف می رویم....
دست هایم دیگر نوشتنشان نمی آید....تو خود حدیث مفصل را بخوان از این مجمل....