سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلم نمی خواهد بخوابم. دلم می خواهد همین جا بنشینم و از زندگی لذت ببرم. دلم خواب نمی خواهد با این که این قدر خسته ام که دنیا دور سرم در حال گردش است و هر لحظه احساس می کنم زلزله ی تهران بر سرم نزول کرده که این طور تلو تلو می خورم. دلم نمی خواهد چیزی در مورد زلزله ای که قرار است بیاید یا پیشگویی نوسترداموس بشنوم اگر علاقه ای داشتم فروزان خیلی مشتاق بود که برایم تعریف کند.

فکر نکنم بتوانم آن قدر بیدار بمانم که به تکرار جومونگ برسم بدون شک در این میان یکدفعه سرم روی صفحه کیبورد کوبیده می شود و پولی بیهوش شده دیگر قادر به تایپ کردن هم نیست. دلم می خواهد همین الان روی مبل سرم را بگذارم و ساعت ها به یک جا خیره شوم.

می ترسم اگر به یک جا خیره شوم بدون این که بفهمم چه شده است خوابم ببرد. کمتر از 5 ساعت پیش بود که بدون این که بفهمم چه طور صلی را از خواب بیدار کرده ام و کفش هایم را در اورده ام و از نردبان کوپه بالا رفته ام خوابم برده باشد. البته تمام این عوامل را با آگاهی و هوشیاری کامل انجام دادم اما نمی دانم چرا یادم رفته که بعد از این که روی تخت دراز کشیدم و فکر کردم که اگر حفاظ تخت را بالا نیاورم چه می شود. چه اتفاقی افتاده است. فقط یادم هست که کسی با سر و صدای زیاد سعی داشت کوپه را از خواب بلند کند.

اگر این جا نمی نشستم شاید اصلا یادم نمی افتاد که عینک عزیزم در ابتدای سفر معلول شده است و یک تکه اش از من در قطار به یادگار مانده است. شاید کمی دارم پرت و پلا می گویم ولی باور کنید نصف حرف هایم را در خواب می زنم و نصف دیگرش را در حالت بین خواب و بیداری...(خیلی زجر آوره)

*
توی راهروی های راه آهن تهران راه می رفتیم و دوست عزیزی کنار من ناله کنان از این می گفت که فردا 9 اردیبهشت است. خبر ندارم که ناراحتی اش از کجا سر درآورده بود ولی در همین حد می توانم بگویم که وقتی گفت 9 اردیبهشت روزی که مدت ها بود منتظرش بودم را برایم تداعی کرد. چهارشنبه 9 اردیبهشت 88 وبلاگی در یک گوشه اینترنت متولد شد. ابتدا اسمش شب است و... بود ولی پس از مدتی به یه شب مهتاب تغییر یافت. مدتی بعد اسم وبلاگ لنگوری ینگوری لنگوری انگوری بود که کلا غیرعادی می زد. مدت مدیدی سایه ی شب های روشن بود و بعد از آن آن قدر اسم عوض کرد تا رسید به این جا و شد: من هم یک روز بچه بودم... 

شاید خیلی دقیق نه ولی تقریبا می دانستم بگویم که دوست عزیزی که کنارم راه می رفت در فکر چه بود ولی نمی توانم بگویم که 9 اردیبهشت 88 چه خبر بود. شاید باید بگویم که :خروس خون از خواب پریدم و به سرم زد یه وبلاگ داشته باشم.
 این مطلب صدمین مطلب من هم یک روز بچه بودمه که به طور ناگهانی با سالروز تولدش مصادف شده. صدمین مطلب و یک سالگی وبلاگ عزیزم مبارک!
 فکر نکنید که چون بحث رو عوض کردم هنوز خسته نیستم یا خوابم نمی آید. هنوز هم باید تحمل کنید چون پولی وراج در سکوت این خانه نمی تواند حرف نزند(این قدر این دو روزه سر و صدا شنیدم که الان گوش هام هوا گرفته)

*
شاید من نتوانم همه چیز را بگویم.
ساده تر بگم: ما از اصفهان برگشتیم. اون جا حال همه خوب بود. همه چی خوب بود. خیلی ساده تر بگم که ما از اصفهان برگشتیم...

*
ببخشید خواب بودم. چرند نوشتم.


+ تاریخ چهارشنبه 89/2/8ساعت 8:30 صبح نویسنده polly | نظر