• وبلاگ : من هم يك روز بچـــــــه بودم...!
  • يادداشت : مرا تجزيه کرده ست به تو...
  • نظرات : 1 خصوصي ، 12 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    والا رحيمي پور من هنوزم براي مدرسه روسري هامو جدا ميکنم

    هنوزم مانتو که ميخرم ميگم اين واسه مدرسه خوبه!

    هنوزم روياي پرورشي روشنگر باهام هست؛ ولي مسئله ي اين روزام و اون فرمي که هنوز پام نرفته که پرش کنم کشش هاي دروني خودمه! يه چيزي هست که مدام توي ذهنم يه چيزايي ميگه... و از اون بدتر ...

    بيخيال... خودت خوبي پو؟

    پاسخ

    ولي قيچي... من ديگه جدي جدي ميرم که براي مدرسه يه مانتو بخرم که از زانوهام پايين تر باشه يا لااقل نزديک زانوم باشه! جدي جدي روسري هامو جدا مي کنم که اينو هفته بعد سرم کنم. جدي جدي دغدغه دارم که لباس خيلي تيره نپوشم و خيلي وقتا که تو دبيران تنهام دلم مي خواد يه پرورشي اي باشه که مثلا تو توش باشي و برم ولو شم اون وسط.... اون روز بچه هاي سوم کلاس المپيادشونو پيچونده بودن اومده بودن کف پرورشي و خانوم سيدموسوي هي بهشون مي گف برين سرکلاستون و من ياد خودمون و اون پروژه ي احمقانه ي دومينو مي افتادم و اون جعبه که درست کرده بوديم و به بهانه ش تو پرورشي ولو شده بوديم. يا اون روز که زير ميز پرورشي قايم شده بوديم و صحنه ي شب احياي مدرسه و خاطره ي تو و ريحانه رو بازي مي کرديم و خانوم سيدموسوي از زير ميز مي کشيديم بيرون و مي گف دارين چه کار مي کنين و ما فرار مي کرديم و مي خنديديم... اونا نشسته بودن کف پرورشي و ناهار مي خوردن و من دلم مي خواست....هعي... خيلي چيزا دلم مي خواست... خودمم خوبم... زير کتابام له شدم و دارم يه دونه تو سر خودم مي زنم و به جا درس خوندن جواب نظر تو رو ميدم. گوشي مم عوض کردم....