• وبلاگ : من هم يك روز بچـــــــه بودم...!
  • يادداشت : وقتي نمي نويسي...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 15 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    هوم ! آره پو! باز خدا رو شکر مي تونم برم سر کلاسا بشينم.
    دلم برا قاسمي تنگ شده. قبلنا مي گفت قطباي کلاس من سر المپياد مي رن:( خيلي هم ناراحت بود ازين بابت. ولي من خيلي حس افتخار و غرور بهم دست مي ده که قطب کلاس قاسمي باشم.(محض پز)
    اون روز فلفل مي گفت سر درس دادن دونه هاي عرق رو پيشونيش مي شينه!راس مي گفت. تو دقت کردي؟ با همه ي وجودش، با همه ي انرژيش درس ميده.
    يه بار خود قاسمي گفت من معلمي نمي کنم. عاشقي مي کنم.
    مي بيني پو؟ چقد عاشقا دوست داشتنين. حتي اگه معشوقشون فلسفه باشه.
    پاسخ

    هدي منم با تمام وجودم عاشق قاسمي ام! خصوصا هر يکشنبه که معلم جديد فلسفه مون رو مي بينم که بيشتر از اون چيزي که فکرش رو بکني ازش بدم مياد. بيش از پيش عاشق قاسمي مي شم (از بس ناصر خسرو خوندم و تو کتاب راجع به ارادتش نسبت به حکومت فاطمي صحبت کرد همش به جاي قاسمي مي نويسم فاطمي! خوبه حالا کسي نياد به خيانت متهمم کنه!) اگ تو قطب بودي منم قطب کلاس قاسمي بودم که سر المپياد نرفتم و به جاش قاسمي بلند شد و رفت و اين زنه به جاش اومد ... اه هدي... کي ميخواي بياي منو از دستش نجات بدي؟ :( هدي دقت کردي بچه ها معمولا معلمايي که با تمام وجودشون درس ميدن رو خيلي دوست دارن...؟ مثل شفيعي البته شفيعي رو بابت اينکه در عرض کمتر از يک سال فراموشم کرد هيچ وقت نمي تونم ببخشم... هدي فکر کنم اول مهر قاسمي رو ببينم. به گمونم خيلي خوشحال باشه چون جاي کلاس سوم انساني عوض شده و به يه مکان خيلي مناسب تر از کلاس ما رفته! و قاسمي بيچاره هميشه شاکي بود که چرا صداي جيغ و ويغ دبستاني ها مياد تو کلاسمون...