• وبلاگ : من هم يك روز بچـــــــه بودم...!
  • يادداشت : مـ هـ ـر بـ ــا نـــــ
  • نظرات : 0 خصوصي ، 22 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    من هيچ وقت خرابشون نکردم
    همش خودشون از بازي با من کم مي آوردن
    هميشه اول اونا استعفا مي دادن
    پو تصور کن
    نه تو تصور کن
    يه دختر کوچولو چند بار تو هفته بايد از مامانش عروسک جديد بخواد
    واقعا براي چي ؟
    براي اين که سازنده هاي مزخرفشون جنس موهاشونو خوب درست نکرده بودن
    يا اون مو هاي لعنتي شون رو خوب به کلشون نچسبونده بودن
    اولا با چسب بود
    بعدا پيشرفت کردن
    موهاي سارا ( دارا و سارا که معرف حضور هس ؟ )
    رو که يه بار داشتم تو وان حمام شونه مي کردم ديدم موهاش
    واقعني از سرش در اومده
    چقدر بهش افتخار کردم
    به موهاش
    که هميشه بوي عطر مي داد
    به لباس صورتيش
    پو تو تصور کن
    خب من بايد به عنوان يه مامان کوچولوي فداکار موهاشونو شونه مي کردم
    اما اونا بي لياقت بودن
    موهاشون کنده مي شد
    دستاشون
    خب من ...
    خب من حق ندارم دستاشونو بگيرم باهاشون آليسا آليسا بازي کنم ؟
    پس حق من چي بود
    حق يه دختر کوچولوي تپل مپل
    من تپل مپل بودم پو
    الانم رو نگا نکن
    يه مشت استخونم و يه روکش
    تو مهد کودک به زور مي دويدم
    از بس گوشتالو بودم
    لپاي آويزون
    من حق نداشتم با عروسکام جينيگيلي آليسا بازي کنم ؟
    چرا اونا زود کم مي آوردن ؟
    لوس بازي در مي آوردن ؟
    چرا هميشه اون خرسه که لالايي مي خوند برام
    بعد از حمام رفتن ديگه نخوند ؟
    اين سوالاي منو کي جواب مي ده پو ؟
    تو ؟
    سازنده هاي عروسک ؟
    خود عروسک ؟
    يا خدا ؟
    من چند بار بايد به خاطر پاي معلول و گمشده ي يه عروسک
    با خدا حرف بزنم ؟
    چند بار ؟
    چند بار عروسک بخرم؟
    چند بار اصرار کنم که برام عروسک بخرن ؟
    از همه با وفاتر سارا بود
    همه چيش عالي بود
    تنها بديش اين بود که نمي شد شب بغلش کني و باهاش بخوابي
    چون خيلي دست و پاهاش سفت بود
    سارا موهاش واقعي بود
    دست و پاهاش واقعي بود
    لباساش
    همه چيش
    سارا هيچ وقت از بازي کردن با يه دختر کوچولوي تپل مپل شيطون
    که عروسکاش از دستش خسته شده بودن
    خسته نشد
    آه پو ....
    من هيچ وقت به خاطر نابود کردنشون بغض نکردم
    بغضاي من براي وقتي بود که
    عروسکاي معلولم ديگه نمي تونستن با من
    تو خاله بازي بيان خريد
    يا باهام جينگيلي اليسا بازي کنن ........
    حتي الانم به اون لحظه اي که پاي عروسکام کنده مي شد
    يک دفعه اي وقتي من داشتم باهاشون ورزش مي کردم
    فکر مي کنم
    بغضم مي گيره
    لحظه ي بدي بود
    خيلي بد .......
    همه اينا رو گفتم که بگم
    من اون دختر بچه رو تا اعماق تاريخ زندگيم
    درک مي کنم ....



    پاسخ

    سارا خيلي سنگين بود... با اينكه خيلي براي خريدنش اصرار كردم ولي زياد دوسش نداشتم. يه سري عروسك داشتم كه كوچولو موچولو و نرم بودن. مو هم نداشتن. كچل بودن... اسمشون زردآلو و آلو و شفتالو و يه عالمه از اين اسماي ديگه بود... زردآلو رو از همه بيشتر دوست داشتم. عاشقش بودم... ولي مي دوني چيه فلفل؟ همين الان يادم افتاد كه خيلي وقته فراموشش كردم.... خيلي وقته.... من خيلي رذلم فلفل.... خيلي رذلم كه زردآلو و همه ي لحظات خوبي كه با هم ديگه داشتيم رو فراموش كردم... از خودم بدم اومد .... :((((