اون موقع ک کتابکار هندسه م رو ازم گرفتي و بعدش ک موقع رفتن ديدم توي کيفمه با خودم فکر کردم تو چ جوري نوشته هاشو برداشتي...با خودم فکر کردم شايد بردي کپي گرفتي...بعد ک بيشتر ب مغزم فشار ميارم کاملا مطمئن ميشم ک اگه تو توي اين وقت کم کل کتابکار هندسه ي منو رونويسي کرده باشي منطقي تر و باورپذير تر از اينه ک مدرسه برات کپي گرفته باشه!!!
روز آخر راهنمايي ها بود.و اونا هم ديگه سوم راهنمايي نيستن.وقتي ک رفتم اونجا قبلش داشتن فيلم مي ديدن و بعدش هم يکي انشا خوند.قرار شد انشا رو بشنوم و برم.الان ديگه نميگن انشا!ميگم مطلب يا نوشته...ولي من ميگم انشا!
نت مون قطع شده و همچنان دارم نظر ميدم...
بعد آخرش ک گفت دوره ي 22 تازه يادم افتاد ما دوره ي 20 ايم!!ين 2 سال پيش ما 14 سالمون بود!! يني الان 16 سال يا 17 ساله هم حتي حساب ميشيم...و آخرش ب اين فکر کردم ک من 13 سالمه و دوم راهنماييم و معلما از اينکه من و تو با هم سر کلاس حرف ميزنيم شاکين و ...و نت هم چنان قطعه!
نت الان وصل شد!!!!
چقدر اتفاق ...!
گاهي وقت ها خسته ميشم از اين همه خاطره داشتن و خاطره جمع کردن..!
حتي کتوني سياهم رو شستم ميخام بذارم توي دکورم!!
.
.
ي بار تا پشت در ورزشگاه اومدم برگشتم.
وقتي برگشتم غزال ي بستني داد دستم.چادر و مقنعه م رو پرت کردم توي کمدم.رفتم جلوي در حياط.برگشتم.چادر و مقنعه م رو برداشتم اومدم ورزشگاه.
اگه گفتي نکته اش چي بود؟؟؟
بستني ئه جا مونده توي کمدم!!!!
:)))))
"..هيچوقت تنها راه نمي روي...من با توهستم!"
:دي