• وبلاگ : من هم يك روز بچـــــــه بودم...!
  • يادداشت : ش ا ن ز د ه
  • نظرات : 2 خصوصي ، 26 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    امروز ي بچه اي از نسل کودکاي جديد توي خانواده مون متولد شد!(اين يني اينکه ما ديگه نسل جوان داريم ميشيم)

    اسمش رو گذاشتن رها...

    اين ششمين کودک از نسل کودکاي جديد طي 2 سال توي خانواده ي ماست ...

    و اين يني ما 6بار بزرگتر شناخته شديم ...

    .

    .

    امروز سر ورزش رفتيم توي راهنمايي.روي سنگ هاي جاگردشي همون جا ک من هميشه مي نشستم با غنچه هاي گل زر يادگاري نوشتم.

    امروز براي اولين بار خودم از پايين پريدم روي سکويي ک اول راهنمايي رديف مي نشستيم روش..و از توت ها خودم چون فکر کردم شاتوته...با صندلي چپ دست سالن امتحانات که توي پيلوت بود حرف زدم. با خود پيلوت هم.با اونجايي ک براي اولين بار با کتوني سياهم ليز خوردم.و با ي جاي ديگه ... و با پله هايي ک از روشون مي پريدم.پله هاي حياط.

    .

    .

    براي چيدن دومينو ها رفته بوديم ورزشگاه و دبستاني ها با خانوم قدريان اومده بودن.آخر کلاسشون رفتيم پيش هم.بچه هاي دبستاني داشتن حدس مي زدن ن خانوم قدريان رو ...تهش گفتن 24 سال!

    ...

    و امروز در ميان تمام اتفاق ها،"رها" متولد شد!


    پاسخ

    امروز آخرين روز تحصيلي من توي كل سيستم روشنگر بود. كلا همه چيز برام عجيب مي اومد. فهميدم كه يه دختر كوچولو به زودي متولد ميشه. ولي حتي مامانش هم هنوز نمي دونه كه دختره يا پسر ولي من مي دونم كه دختره! بهش هم گفتم اسمشو بذاره نجمه گفت خوشش نمي ياد. گفتم نذارين اصلا! والا! امروز آخرين روز تحصيلي من تو كل سيستم روشنگر بود در حالي كه هنوز باورم نمي شد كه دارم از اونجا ميرم و باورم نمي شد كه جاي من خالي مي مونه و هيچ كس ديگه اي پرش نمي كنه. روزي بود كه فهميدم همه چيز تو دنيا بيشتر از يه كمي اعصابم رو داره خرد مي كنه و فهميدم كه براي رسيدن به بعضي چيزها بايد از بعضي چيز هاي ديگه گذشت و فهميدم كه برخلاف چندين سال گذشته ديگه فرصت خيلي زيادي براي زندگي كردن ندارم... وفهميدم كه هنوز هم دختر كوچولو ها متولد مي شن! حتي اگر سال 91 باشه.... هعي...