• وبلاگ : من هم يك روز بچـــــــه بودم...!
  • يادداشت : خاطره 001
  • نظرات : 1 خصوصي ، 15 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام ديوونه!

    الان خواستي بگي من چقدر بي شعورم که فراموش مي کنم خاطراتمو؟؟!

    باشه بهم بر خورد! برو ديگه نگام نکن! عاشقونه صدام نکن!

    براي اينکه من سرم خيلي شلوغه! پسرمو کجا بذارم؟! (دخترم هنوز ب دنيا نيومده!) مث شما بيکار نيستم ک!

    تربيت اين بچه گردنه منه!

    :دي من هرروز دارم تبخال مي زنم از اين زندگي که مدام بي برنامه عوض مي شود روزگارش!

    پاسخ

    سلام ديوونه تر. من ازت متنفرم مي دوني كه. هوم... آره ما بيكاريم فرت و فرت بچه مي ياريم تو با اون نازدونه ات هر روز مي شيني تو خونه. الان همسايه ما مدرسه است جشن شكوفه ها دارن يارو داره شعر هاي رنگين كمان رو مي خونه :-&....! يادمه اولين بار كه واسه جشن شكوفه ها رفتيم مدرسه تو راهرويي كه الان شده كتابخونه دبستان قطار وايساده بوديم پشت همديگه رو گرفته بوديم مي گفتيم هو هو چي چي دم قيچي.... از دست دنياي ديوووووووووووانه....