"ستاره ي زردِ سياه"
ستاره ي زرد به سياهي مي زد....لابد ديوانه شده بود....از رنگ زرد خسته شد و تصميم گرفت تحولي در زندگيش به وجود بياورد...خب چه تحولي بهتر از اين که رنگش را تغيير بدهد...آن هم نه يک ذر و دو ذره...هزارن ذره!
صبح شد...آفتاب زد.....نور خورشيد تمام ستاره ها را پوشاند.....هيچ ستاره درخشاني ديده نمي شد ...به جز يکي...... ستاره ي زرد سياه! درست مثل يک لکه...لکه اي که يک گوشه از آسمان آبي را کثيف کرده بود!
شب رسيد....آسمان تاريک بود.....تاريک تاريک......تمام ستاره ها چشمک مي زدند در اين تاريکي به جز يکي.....ستاره زرد سياه! در تاريکي شب گمشده بود.....هيچ کس او را نديد!
پ.ن: بايد هم رنگ جماعت بود؟