ما اون مساله رو تو دلمون نگه داشتيم و فقط به شما عزيز دل گفتيم ، پس لطفا شما به كسي نگو !!!!
اين يه خواهش و تا حدودي يه دستوره!!!
باي ....
راستي يادت نره نقش دوم رو انتخاب بكني...
من منتظرما......
خدا رو شكر كه خراب شد....
خدا مي دونه چه تصوير صوووووووورتي تو ذهنت ساخته بودي.....
من يواش يواش بايد برم...
كاري نداري......
ديگه اينقدر هم احساساتي نيستن كه قربون صدقه درو ديوار برن....
ولي خوب مثل منم بي احساس نيستن....
تازه اش هم ما كه زياد نيستيم...
ما به اندازه ايم....
البته شايد اگه من پسر مي شدم هماهنگ تر بوديم......
هيچ كس مثل من نيست....
اگه بخوام دقيقتر بگم بايد اعتراف كنم من شكل هيچ كس نيستم....
اتفاقا خواهر برادرام خيلي احساساتين....
من جز معجزاتم.....
دو تا خواهر و يه برادر...
يكي از خواهرام ازم بزرگتره.....
يه وقتا باورم نمي شه که دارم با تو حرف مي زنم.....
مي گم شايد يکي ديگه پشت کامپيوتر نشسته....
از كي تا حالا تو اينقدر حرف گوش كن شدي؟؟؟؟؟؟؟؟
همچين مي گي يه عالمه خواهر برادر كوچيك انگار ما دوازده تا بچه ايم.....
من فقط يه خواهر و برادر كوچيك دارم.....
البته پدر و مادر گرامي مي خواستن منو بندازن بيرون...چون خواهر وبرادر گرامي كه زورشون به من نمي رسه......
چه جالب ...تو هم عصباني هستي...
خوب پس بذار يه چيزي بگم عصباني تر شي.....
بالاي وبلاگت نوشتي دست نوشته هاي دختر عينكي....
ولي اينا كه دست نوشته نيست....
كامپيوتر نوشته است.......شايدم كيبورد نوشته.......
تو خونه تجربه اش كردم...
نزديك بود از خونه پرتم كنن بيرون...
نمي دونم چرا يه دفعه خانواده اينقدر خشن شدن؟؟؟؟؟؟؟