سفارش تبلیغ
صبا ویژن

"رفتیم توی ایوان نشستیم سر سفره. استوار پیری کنارم بود و هم کاسه ام بود. نان که خرد می کرد، از ارتش می گفت. استوار نگران بود و از کودتا می گفت. باهم آبگوشت خوردیم و کشیدیم کنار. مردم دسته دسته می آمدند، شام می خوردند و می رفتند. من و پیمان و استوار اما نشسته بودیم و چای می خوردیم. استوار، حرف های عجیبی می زد. پیمان گیج و گنگ از شنیدن این همه حرف، سرش را گذاشته بود روی زانویم و چرت می زد. هی زور می زد که بیدار بماند. شاید محصول انقلاب را روزی او برداشت می کرد. شاید تنها او می دید که فردا چه خواهد شد. راستی فردا چه خواهد شد؟"

هر بار که موبایل صدایی می کند، چشمانم را از خطوط کتاب برمیدارم و روی صفحه ی موبایل می گذارم، کسی مشغول قیام است. با هر صدا یک نفر از پشت گوشی اش فریاد می کشد، الله اکبری می گوید و انگار فرار می کند. مثل همه ی سطر های کتابم که مردم "الله اکبر" می گویند و فرار می کنند "بگو مرگ بر شاه" می گویند و خودشان را میان کوچه و پس کوچه ها گم می کنند. خیال می کنم باید همین الان بلند شوم و بروم و میان خیابان داد بزنم و شعار بدهم و این یک حس نیست. انگار برنامه ی هر روزه م است. انگار از خیلی وقت پیش قرار بوده کتاب را ببندم لباس هایم را بپوشم و توی خیابان بدوم.

دلهره کوچک و ظریفی میان دلم بالا و پایین می رود. گاهی نگران می شوم، نکند امام به فرودگاه مهرآباد نرسد؟ نکند هواپیما را توی آسمان بزنند و آسمان نتواند هیچ وقت این امانت را به زمین بگذارد؟ نکند ارتش 21 بهمن کودتا کند و همه چیز تمام شود؟ شاید اصلا هیچ وقت جمهوری اسلامی متولد نشود... اصلا کسی چه می داند... شاید بشود مثل 28 مرداد...

دلهره ی ظریفی میان دلم بالا و پایین می رود، اصلا انگار نه انگار که جمهوری اسلامی سال ها پیش متولد شده. انگار نه انگار که بیشتر از ده ها بار صحنه ی پیاده شدن امام از هواپیما را دیده ام و آسمان این امانت عظیم را به سلامت به زمین سپرده است. نگران می شوم و حواسم نیست که یک روزی چشم های کوچکم را زیر آسمان خوش و خنک جمهوری اسلامی باز کردم و در عمر هجده ساله ام هوایی به غیر از هوایش را تنفس نکرده ام. این ها را فراموش کرده ام. فراموش کرده ام که امام یک شب دلگیر برای همیشه امتش را تنها گذاشت و علم انقلاب را به دست مردی داد که حالا عکسش رو به رویم دارد لبخند می زند...

یادم می آید خیلی سال پیش معلممان می گفت "انقلاب که پیروز شد باورمان نمی شد که باید دوباره برگردیم خانه و خیابان ها را ترک کنیم، باید مغازه ها را باز کنیم و دوباره عادی زندگی کنیم. مرد ها باید به سر کارشان برگردند و قرار است نسل جدیدی به دنیا بیایند که توی این هوا نفس بکشند. زن ها باید این بچه های نسل را بزرگ کنند و ..." کتاب که تمام بشود همه به خانه هایشان برمیگردند و زندگی را از سر می گیرند. منتها این بار با عشق کار می کنند و خسته می شوند و لبخند می زنند. این بار چهره ی امامشان برایشان حجت موجهی است که نفس بکشند و ادامه بدهند. کتاب که تمام بشود، مدرسه ها باز می شود، دانشگاه ها و اداره ها... کشاورز ها دوباره با امید دانه می پاشند و باغدار با مهربانی برای تناور تر شدن درخت هایشان تلاش می کنند.

موبایل دوباره صدایی می کند و کسی فریاد کشان الله اکبر می گوید و به سمت نامعلومی می دود.با خودم فکر می کنم که اصلا شاید به همین خاطر بود که فراموش کردیم. وقتی روند ساده ی زندگی از سر گرفته شد یادمان رفت که کار هنوز تمام نشده است. یادمان رفت که هنوز باید تلاش کنیم، هنوز باید توی خیابان ها بدویم و نفس نفس بزنیم و کشته شویم، یادمان رفت که باید دست های خونی مان را به دیوار های شهر بکوبیم و برای نسل بعدی بنویسیم که چه کردیم. شاید روند سکر آور همین زندگی عادی بود که به کاممان ریخته شد و آنچنان مستمان کرد که فراموش کردیم نباید یک لحظه هم از حرکت بایستیم....

"پیمان توی دسته بود. جدا شد و آمد. دسته هم آمد. همه شان دختر و پسرهای ده دوازده ساله بودند. دورم جمع شدند. همه، چشمشان به اسلحه بود. نمی دانم چه شد که ضامن را زدم و خشاب را برداشتم و اسلحه را دادم به دست پیمان و گفتم:"بیا بگیر، تازه اول بسم الله ست. برو بابا. برو."

پیمان دو دستی اسلحه را بالای سر گرفت و دوید. بچه ها حالا مطمئن و مصمم فریاد می زدند:"بعد شاه نوبت آمریکاست" و می دویدند."

دوازده بهمن پنجاه و هفت آسمان بار امانتش را به سلامت به زمین گذاشت و به دستان ما سپرد. امام به سلامت به وطن بازگشت، جمهوری اسلامی این فرزند خلف خون هزاران شهید متولد شد و به دستان ما سپرده شد.

حالا اینکه موشک هایی که فرق تل آویو را می شکافند همان هایی هستند که یک روز در جمهوری اسلامی ساخته شده اند، اینکه ملت ها ایستاده اند و فریاد می زنند از شمیم ناب انقلاب است، اینکه عکس امام در همه ی دنیا روی دست بالا می رود و مردم روز قدس را به نامش می شناسند، اینکه مردم جرات مقاومت و ایستادن پیدا کرده اند، همه نتیجه ی همان امانتی است که آسمان بهمن پنجاه و هفت به زمین گذاشت و سوال اینجاست که ما هم مثل شیربچه های بهمن پنجاه هفت توی خیابان های می دویم و فریاد می زنیم که:"بعد شاه نوبت آمریکاست..." یا جرعه جرعه نوشاندن روزمرگی به کاممان موثر واقع شده و فراموش کرده ایم که انقلاب از خون شکفته بود؟

امام در یک شب دلگیر علم انقلاب را به دست مردی داد که حالا عکس کاغذی ش رو به رویم لبخند می زند، گاهی با نگرانی، گاهی با خوشنودی، گاهی با ناراحتی و انگار بعد از هر نگاهی که من یواشکی به صورت مهربانش می کنم می پرسد: " ایستاده ای؟"

***

لحظه های انقلاب نوشته ی محمود گلابدره ای است و با قلم توانایش شما را با لحظه لحظه هایی که تجربه کرده است همراه می کند و یادتان می آورد که در چه هوایی نفس می کشند، چرا راحت زندگی می کنند، برای چه آرامش دارید و خیلی نعمت هایی که تا ماهی در آب است درکشان نمی کند ...

روانی نثر داستان و همراه کردن خواننده به قدری بالاست که گاهی تصور می کنید کسی که جلوی گلوله می ایستد و شعار می دهد و از همه ی روشنفکر ها و کمونیست های اعلام بیزاری می کند و این خطوط را می نویسد خود شما هستید...


+ تاریخ پنج شنبه 93/5/2ساعت 7:11 عصر نویسنده polly | نظر

نوجوانی من مثل یک نسیم، مثل یک هوای خوش از کنار صورتم رد شد و گونه هایم را نوازش کرد و برای همیشه رفت. این را دیروز فهمیدم که کوثر کنار استخر باغ موزه ی دفاع مقدس بهم تشر زد :" تو هنوز تو نوجوونی ت موندی!" نیم ساعت بعدش داشت گوشی من و سراسر پیام ها و پیامک هایم را زیر و رو می کرد؛ گفتم اصلا این گوشی مال تو و گوشی م را گذاشت توی کیفش و اصلا به روی خودش نیاورد که مثلا آن کسی که برای همیشه در نوجوانی هایش مانده من بودم!

شاید حکم پایه های زندگی را داشتند، آن اولین لحظه ای که توی حیاط مدرسه فهمیدم کودکی م را برای همیشه ترک کرده ام، همان لحظه ای که در یک آن تصمیم گرفتم شاید برای اولین بار خودم را کنار بگذارم، یا آن عاشورای 88 که به جای مصاحبه با گروه معارف و نشستن روی صندلی های دبیران راهنمایی توی میدان انقلاب و مشغول شعار دادن بودیم، یا بعد از ظهر دل انگیزی را که با زینب در یکی از تانک های دو کوهه را باز کردیم و تویش پریدیم، یا آن لحظات خوش و خنک توی نمازخانه ی دبیرستان را که انگار سرتاسر در خواب دیدمشان و کشیده شد تا صبح هایی که با هیجان و بدون خستگی از خواب بلند می شدم تا.....

نوجوانی من مثل یک رویا... مثل یک باد خنک... از دسته همان باد هایی صبح های بهار توی راهروهای راهنمایی می پیچید برای همیشه مرا گذاشت و رفت... شاید به همین خاطر است که کسی آمد مقطع راهنمایی را برای همیشه از میان مقاطع تحصیلی حذف کرد... من ناراحت نیستم... نوجوانی من همیشه در کنارم است مثل کودک درونی که در همه ی این سال ها کنارم بود... نوجوانی م هم تا همیشه ی همیشه مثل یک خواهر کوچک تر، مثل خون تازه ای در رگ های یک دختر جوان کنارم خواهد ماند... وقتی توی کلاس درس می نشینم، وقتی راه طولانی دانشگاه را طی می کنم و خودم را از میان انبوه آدم های مترو بیرون می کشم، حتی وقتی لب استخر باغ موزه ی دفاع مقدس کوثر تشر می زند:"تو هنوز تو نوجوونی ت موندی..."...

پ.ن: یا حتی تمام لحظات دردناکی که میان دبیرستان فریاد زدیم و هیچ کس صدایم را نشنید و مدرسه را بدون اینکه نگاهی به پشت سرم بندازم برای همیشه ترک کردم....

پ.ن: ربنا لاتزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا و هب لنا من لدنک رحمه... انک انت الوهاب....

پ.ن: عید قشنگتون مبارک... عید عزیز و میانه رمضانتان... :)


+ تاریخ یکشنبه 93/4/22ساعت 12:6 عصر نویسنده polly | نظر

همه ی آن روزها گذشتند. حالا می گردند تا میان روزهایم گم شده را پیدا کنند... من از همه بهتر می دانم گمشده هایم کجایند به روی کسی نمی آورم... بی خیال همه ی سالهایی که کنار هم بودیم و دوری زجرکشمان می کرد. اصلا بی خیال اینکه هر هفته چند صفحه برای هم می نوشتیم و چند هزار ساعت حرف می زدیم. اصلا بی خیال این تویی که تو نیستی... تویی که ساخته و پرداخته ذهن من بودی با همان شیرینی نوجوانانه ات برای همیشه میان ذهنم می مانی تا برای همیشه همدم خوش روزهای نوجوانی من باشی و من شکایتی ندارم و هیچ وقت برای کسی نمی گویم که چه شد که گمت کردم... کجا بود که گم شدی...هیچ وقت....

پ.ن: دعا کنیم این شب ها... برای حال دنیا که خوب نیست... برای غزه و عراق و سوریه .....


+ تاریخ شنبه 93/4/21ساعت 11:35 صبح نویسنده polly | نظر

شب کنکور برا من یکی از بهترین شب های زندگی بود. همان شبی که قرار است از شدت اضطراب کسی خوابش نبرد و خواب های پریشان ببیند و تا صبح چند دفعه از خواب بپرد یکی از ناب ترین لحظات زندگی هجده ساله م بود.

بعد از گذشتن روزهای همه ی آن سال طولانی ای که کنار هم بودیم، آن شب پایان خوشی بود. کتاب هایم را برای آخرین بار توی کتابخانه گذاشتم و همه ی برگه هایی که دور و اطراف اتاق ریخته بود را جایی دور از چشم جمع کردم و تمام شدن آب پرتقالی که صبح از تجریش برای خودم خریده بودم را به نظاره نشستم. بعد مثل نرگس سادات و عارفه که پریروز کنکور داده بودند و نرگس که دیروز کنکور داده بود از همه خواستم که برایم دعا کنند و خودم را زیر پتویم قایم کردم.

نمی دانم آن حرف های ساده و خودمانی آن شب چرا این قدر برایم شاخص و ناب شد. این قدر که حالا به همه ی آن هایی که کتاب هایم را سخاوتمندانه تقدیمشان کردم فقط و فقط به خاطر آن شب نابی که قرار است فردایش سر جلسه بروند غبطه می خورم و هر وقت که از خاطرم می گذرد یک غم کوچکی در سینه م سرباز می کند و یادم می آورد که آن لحظه ها دیگر هیچ وقت تکرار نخواهد شد. حتی ساعت دوازده ظهر روزهای قبل از آن هم که منتظر برگشتن ریاضی ها و تجربی ها از آزمون بودیم.

خودم را زیر پتو قایم کردم و هدی گفت:"تو را که عشق نداری تو را رواست بخسب..." و اصلا خبر نداشت که "شب به سودای سر زلف توام خواب کجاست...." خودم را زیر پتو قایم کردم و خوابم برد... صبح آن روز هم به خوبی شبش بود. حس می کردم همه ی سختی ها و آسانی ها و تلخی ها و شیرینی های آن سال کشــــــــدار و طولانی میان اتاقم نازل شده اند و شادمانه لبخند می زنند. چهار ساعتی هم که قرار بود سرنوشتم را بسازند هم دروغ بودند. مثل همه ی لحظات دیگر زندگی که می گویند سرنوشت ساز است و دروغ می گویند. منتها این دفعه گول خوردم و حس کردم واقعا قرار است چهار ساعت، چهار ساعت ناقابل سرنوشتم را بسازند... و خیال می کردم که اگر برای این چهار ساعت اتفاقی بیفتد، مثلا اگر شب کولر روشن بماند و سرما بخورم، مثلا اگر از شدت اضطراب غش کنم و یا حالم بهم بخورد سرنوشتم جا به جا می شود. همه ی این ها دروغ بود. در میزان الهی آن چهار ساعت هم مثل همه ی چهار ساعت های زندگی بود. مثل همه ی آن هزاران چهار ساعتی که پشت میز نشسته بودم و درس خوانده بودم، مثل همه ی آن چهار ساعت هایی که سر کلاس نشسته بودم و توی حیاط مدرسه دویده بودم. اهمیت آن چهار ساعت به اندازه ی همه ی آن ساعت هایی بود که راهروی دبیران مدرسه را بالا و پایین کرده بودم یا با دوستانم بلند بلند خندیده بودم و ساعت هایی که دراز کشیده بودم و رمان نوجوان خوانده بودم یا همه ی آن ساعت هایی که تلف کرده بودم و بیخودی به یک گوشه ی اتاق خیره شده بودم.

به همین خاطر بود که سر جلسه اتفاق خاصی اتفاقی نیفتاد. من آرام بودم. بغل دستی م هم آشنا در آمد و فهمیدیم توی یک مهمانی همدیگر را دیده ایم کسی که جلویم نشسته بود هم دختر خوبی بود. این قدر که دلم می خواست بی خیال همه چیز شماره شان را بگیرم و بعدا باهم حرف بزنیم. به همین خاطر بود که وقتی ساعت هشت شد به جای اینکه نگران شوم که نکند نتوانم تست های قراب و لغت را بزنم مسخره بازی در می آوردم و می خواستم داد بزنم و از مراقبین خواهش کنم زودتر شروع کنند.

اگر هم تستی را خوب زدم، اگر هم در یک لحظه ی طلایی یادم آمد که گشتاسب نامه برای اسدی و گرشاسب نامه برای دقیقی بود. اگر توانستم فلان سوال ریاضی را راحت حل کنم برای همه ی آن ساعت هایی بود که پشت میز نشسته بودم و درس خوانده بودم یا حتی شاید برای همه ی آن لحظاتی که به کسانی که دوستشان داشتم محبت کرده بودم یا به خاطر فلان جایی که می توانستم از عصبانیت فریاد بزنم و سکوت کرده بودم و فلان جایی که این قدر حرص خورده بودم که اشکم در آمده بود...

و حتی اگر نتوانستم آن پنج تا تست ریاضی را بزنم، اگر آن سوال تاریخ ادبیات جهان را یادم نیامد، اگر حتی صورت سوال های جامعه شناسی را هم به سختی می فهمیدم و آن قسمت کتاب اقتصاد که صد دفعه خوانده بودم را نهایتا فراموش کردم به خاطر لحظاتی در تمام عمرم بود که می توانستم مفید تر باشم و بی جهت وقت تلف کرده بودم، به خاطر لحظاتی بود که می توانستم در سختی کنار دیگران باشم و تنهایشان گذاشته بودم، و زمان هایی که به ناحق کسی را متهم کرده بودم و بی جهت ایراد گرفته بودم....

آن چهار ساعت سرنوشت ساز دروغ محض بود. من هم این بار برخلاف همیشه این دروغ محض را باور کرده بودم. برخلاف سال سوم راهنمایی که می گفتند نمره خط می تواند سرنوشت ما را جا به جا کند و من به این نظریه می خندیدم. برخلاف همیشه باورش کرده بودم و خیال می کردم این دفعه واقعا اتفاق خاصی می افتاد. ولی هیچ چیز نشد. ساعت دوازده بود من توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و پاهایم را تکان تکان می دادم. ساعت از دوازده گذشته بود و گوشی م چند دفعه توی کشوی خانه زنگ خورده بود و اتوبوس نیامد و من سوار تاکسی شدم آمدم خانه و تازه توانستم با خیال راحت طعم شیرین و ناب لحظات صبح و شب قبل از کنکور را احساس کنم....

حالا هزاران هزاران چهار ساعت دیگر برابرم است که قرار است آرام آرام و کنار هم سرنوشتم را بسازند، حالا بچه های انسانی مدرسه دورم جمع می شوند و می پرسند که روزی چند ساعت درس می خواندم، مشاور مدرسه جمع می زند که هر روز باید چند ساعت درس بخوانند که تا آخر سال بیست دفعه کتاب هایشان را خوانده باشند! بچه های با نگرانی توی حیاط می نشینند و فکر می کنند نکند فلان معلم خوب نباشد، چرا فلانی به جای امتحان تستی، تشریحی سوال می دهد و همه ی این فکر ها....

و من میان خیال ناب شب کنکور، یاد غیر رسمی ترین کلاس زندگی م می افتم که یادم داد در میزان الهی همه ی چهار ساعت ها برابرند که یادم داد نه برای آن چهار ساعتی که قرار است سر جلسه بنشینیم نه برای فلان دانشگاهی که می خواهیم برویم بلکه باید درس بخوانیم چون همه ی این لحظات در میزان الهی محاسبه می شوند، چون در میزان الهی رنج شما، محرومیت شما، حرصی که خوردی و زحمتی که کشیدی این ها هیچ وقت فراموش نمی شوند... و کفی بالله حسیبا....

حالا که کتاب هایم آرام آرام برای همیشه اتاقم را ترک می کنند، به آن شب نابی فکر می کنم که قرار است تا پایان زندگی مثل یک نقطه روشن و مثل یک خیال خوش همراهم باشد....

http://8pic.ir/images/b33xu9upqo0qzrcyf0ps.jpg?w=375&h=300

پ.ن: بروید سراغ کارهای ناشدنی تا بشود، تصمیم بگیریم به برداشتن بارهای سنگین تا بردارید "و لایخشون احد الا الله" در میزان الهی رنج شما، محرومیت شما، حرصی که خوردی و زحمتی که کشیدی این ها هیچ وقت فراموش نمی شوند... و کفی بالله حسیبا / "امام خامنه ای مد ظله العالی"

پ.ن: گرچه من عموما شاگرد خوبی نبوده ام.... ولی تو بازهم بگو که آینده روشنه.... :(

 

پ.ن: این که استعداد نویسندگی م نم کشیده و نمی توانم طوری در لفافه و میان متن به خاطر همه ی لحظاتی که کنار بوده اید تشکر کنم تقصیر آن یکسالی است که نوشتن را به حالت نیمه تعلیق در آورده بودم. برای همین است که باید پی نوشت بزنم و بگویم که چه قدر متشکرم به خاطر تمام لحظاتی که درس می خواندم و کنارم بودید. به خاطر تمام لحظاتی که وظیفه ای به بودن نبودید و بودید. به خاطر همه ی دلگرمی ها و همه ی درس های غیر رسمی ای که میان همه ی درس خواندن های رسمی م گرفتم.... و به خاطر آن شب کنکور حتی... حتی....


+ تاریخ جمعه 93/4/20ساعت 6:16 عصر نویسنده polly | نظر

من هجده ساله م و کتاب دین و زندگی یک هنوز هم بوی چهارشنبه های اول دبیرستان ته سالن اجتماعات را می دهد....

 

پ.ن:  بعضی خاطره های کماوبیش تلخ را خدا خواسته که به طرز معجزه آسایی یادم برود... ولی قسمت های شیرین سال های اول دبیرستان که شامل همه ی کلاس پیچاندن ها و شیطنت ها می شود هنوز هم خیلی روشن در حافظه م نیشخند می زنند و گاهی نگرانم می کنند که شاید یک روزی شاگرد های خودم هم عین همان بلا ها را سرم بیاورند... و من باید معلمی با سعه صدر بسی بالا باشم..... که کلاس پیچاندن های شاگرد هایش، خاطره نوشتن هایشان مداوم سر کلاس، انواع نامه بازی و همبرگر خوردن وسط کلاس را تحمل می کند و صدایش هم در نمی آید و همه را انعکاس سال های تحصیلش می داند.... و خب همه ی این خاطرات نیشخند زننده کم کم دارم نگرانم می کنند...:)))


+ تاریخ یکشنبه 93/4/15ساعت 9:40 عصر نویسنده polly | نظر

من نشسته ام روی نیمکت چسبیده به نرده های حیاط (که همان پشت بام مدرسه است) و به باغ قلهک نگاه می کنم و حمیده این ها که از حیاط پایین رد می شوند و با مانتوهای رنگارنگشان به طرف پژوهکده می روند. گوشی موبایلم را به گوشم چسبانده ام و منظره همان منظره ایست که همه روزهای پیش دانشگاهی م بین همه ی خوشحالی و ناراحتی و نگرانی ها و بی خیالی ها نظاره گرش بودم. خانوم معلمیان از پشت سر صدایم می زند. جواب نمی دهم خطاب به کسی که نمی دانم می گوید:" داره با تلفن حرف میزنه...." بعد یکمتربه از پشت سرم آرام آرام می آید و بدون اینکه متوجه شوم قلقلکم می دهد و تا رویم را برگردانم می دود و با خنده فرار می کند. من هم می خندم و باز به باغ قلهک خیره می شوم.

به یکی از روزهای تابستان اول دبیرستانم فکر می کنم که دراز کشیده بودم روی چمن های پارک بانوان و مغزم در حال پختن بود و یکسره برای خودم می خواندم "پلی دیوانه شو، دیوانگی هم عالمی دارد..." تا بلکه آن آفتاب داغ یک ذره از بزرگترین درد 15 سالگی م را تبخیر کند. بعد یاد سوم انسانی می افتم، کلاس خلوت و دوست داشتنی مان، لحظات نابی که هیچ وقت تکرار نمی شوند یاد همه ی معصومیت 16 ساله م. یاد دویدن توی حیاط، یاد جست و خیز کردن و پنهان کردن علت همه ی خوشحالی و ناراحتی ها و قایم کردن چشم هایم پشت کتاب روان شناسی وقتی معلممان پاورپوینت گذاشته بود و بی وقفه درس می داد و من....

می روم دنبال حمیده این ها، مسیر رد شدن آن مانتوهای رنگی رنگی که دیگر لباس فرم مدرسه نیستند به پژوهشکده را خوب یادم هست. سوراخ و سمبه های پژوهکده را هم در همان اولین سال تحصیلم توی مدرسه یاد گرفته م. پیدایشان نمی کنم. خانومی که وسط راهرو ایستاده می گوید که اصلا چند تا دختر ندیده است. بی خیالش می شوم. از پله های نمازخانه پایین می آیم و بیخود و بی جهت برای خودم توی حیاط راه می روم و شماره منصوره را می گیرم. دلم می خواهد بدوم مثل روزهای شانزده سالگی م دستم را به دیوارهای حیاط بکوبم، جیغ بزنم، جست و خیز کنم و میان همه ی این خوشبختی ها خانوم فائزی سرش را از پنجره ی اتاق مشاوره بیرون بیاورد و مطمئن شود که یکی از اعضای شورای دانش آموزی ش از سلامت عقلی برخوردار نیست. بعد من بلند بلند بخندم و با لحن خودم بگویم:"خانوم فائزی عزیزمممم...." و جست و خیز کنان راه اتاق مشاوره را پیش بگیرم.

هیچ کس را پیدا نمی کنم. دکمه ی آسانسور را می زنم و برمیگردم. همه عوامل پیش دانشگاهی که سه نفر بیشتر نمی شوند خسته از آفتاب داغ تابستان و روزه روی صندلی ها راهرو نشسته اند و بی جهت یک طرف را نگاه می کنند. من می آیم و پرحرفی می کنم. روسری م را می بندم و باز می کنم و از هر چیزی حرف می زنم. خانوم فیض می رود سر کلاس جغرافی چهارم انسانی و می گوید خسته نباشید. بچه های انسانی بیرون می آیند. من نشسته م پشت کامپیوتر خانوم فیض و ثنا می آید طرفم و می گوید:"از این به بعد می آیی دیگه...." من می خندم و فکر می کنم چه قدر ثنا را دوست دارم. فکر می کنم که زندگی یکسال آینده برای ثنای کنکوری برخلاف مال من یک نظام برنامه ریزی شده است که به کنکور ختم می شود. ولی برای منی که هنوز جواب نتایج آزمونم را هم ندیده م، از همه ی برنامه های آینده م فقط یک طرح کلی در ذهنم است مثل راه رفتن در مه است. من با این چراغ قوه ی کوچک میان دستم فقط می توانم جلوی پایم را ببینم. برخلاف او که تا یکسال دیگرش را رصد می کند. در جواب "از این به بعد می آیی دیگه..." فقط می خندم و "انشاءالله" می گویم. نمی دانم بودن من چه کمکی می تواند به ثنا بکند ولی اصرار های خودش باعث می شود که حس کنم حتما یک نقشی در این نظام برنامه ریزی شده ی یکسال آینده ش خواهم داشت. بچه های انسانی دورم را می گیرند و شروع می کنند به پرسیدن "چند ساعت درس می خوندی؟" "چطوری برنامه ریزی می کردی؟" و از این دست سوال ها، با حوصله جوابشان را می دهم و یک گوشه ی ذهنم به الهه فکر می کنم که امسال کنکور تجربی داد، به حرف زدن های طولانی و تمام نشدنی پای تلفن وقتی سیزده ساله بودم و همه تعریف کردن هایش از مدرسه شان و من که برای خودم در ذهنم، کلاسشان را ساخته بودم، نیمکت هایشان را، دوستانش را و الهه هر چند وقت یکبار من را "پگاه" صدا میزد و می گفت:" آخه می دونی تو خیلی شبیه پگاهی..."، به چراغ قوه ی پیش پایم نگاه می کنم و حرف هایی که آن روز با فلفل زدیم و من از همه ی آینده ی پیش رو استرس گرفته بودم و تصمیم گرفته بودم همه چیز را رها کنم و بروم توی کار خرید و فروش ملک و املاک و با خودم فکر می کنم برای دلال ملک بودن آن قدر ها هم لازم نیست آدم خوبی باشی ولی برای معلم بودن بیشتر از هر چیزی لازم است و فلفل گفت که نمی داند "دلال" یعنی چه....

آمده م خانه و وقتی می خواهم در را باز کنم فکر می کنم که من چطور می توانم هوش و حواسم را این قدر متمرکز کنم که مجبور نشوم گوشه ی برگه م شعر های عاشقانه بنویسم. فکر می کنم که هجده سالگی من فرارسیده و من خیلی بزرگتر از دختری خواهم شد که ساعت ها روی نیمکت حیاط می نشست و باغ قلهک را نگاه می کرد... همان طور که آن دختری که روی چمن های پارک بانوان دراز کشیده بود از آن کسی که پشت تلفن ساعت ها با الهه حرف میزد بزرگ تر بود، همان طور که آن کسی که با شدت خودش را توی اتاق خانوم فائزی پرتاب می کرد از آن دختر دراز کشیده روی چمن های پارک عاقل تر شده بود...

و زندگی به روند خودش ادامه می دهد و من چراغ قوه ای را توی این مه مقابل پاهایم را گرفته م و چند قدم جلوترم را می بینم.... فقط چند قدم جلوتر را....

پ.ن: حدیثی خوانده بودم که گاهی اوقات ناراحتی های بی دلیل انسان ها از درد و رنج همنوعانشان در جاهای مختلف جهان است... شاید این دل گرفتگی های این روزها هم انعکاسی باشد از برادران و خواهرانی که در عراق و سوریه و فلسطین رنج می کشند و .... این شب ها میان دعاهایمان قبل از هر دعایی فراموششان نکنیم....


+ تاریخ یکشنبه 93/4/15ساعت 12:28 عصر نویسنده polly | نظر

من از این دنیا بعد از یکسال درس خواندن چیز زیادی نمی خواهم جز اینکه اجازه بدهد باز هم بتوانم مثل گذشته بنویسم....

همین و بس....


+ تاریخ جمعه 93/4/13ساعت 6:16 عصر نویسنده polly | نظر

حکایت بلند درس و مدرسه داستانی بود تا قصه ی بلند شیفتگی سر بگیرد....

 

پایان....

 

پ.ن: این مطلب را خیلی وقت پیش گذاشته ام، یک روز خرداد که باد دارد آسمان را می کند و به جان شمعدانی های من سوء قصد کرده... و شما وقتی می  خوانینش که از صندلی جلسه ی کنکور بلند شده ام و با دادن برگه ام نقطه ی بزرگی پایان سطر روزهای مدرسه زندگی م گذاشته ام.... انشاءالله....


+ تاریخ شنبه 93/4/7ساعت 12:0 عصر نویسنده polly | نظر

سایت سنجش گفته از یکشنبه یک تیر ماه کارت ها رو میده.

من از صبح دارم غر می زنم که انتظار داره ما دستور العمل بلند بالاشو اجرا کنیم و هزار تا کدی که برای دادن یه کارت می خواد رو از اینور و اون ور پیدا کنیم ولی به خودش زحمت نمیده که کارت ها رو سر موقع بذاره رو سایت و بازهم غر می زنم که به خاطر همین بی برنامگی هاست که جهان سومی هستیم :| بعد پیام می دهد که از ساعت 14 به بعد بیایید دنبال کارت هایتان و حالا ساعت 14 است و لینک دریافت کارت روی سایت اومده ولی صفحه ش باز نمیشه و من حق دارم که دوباره غر بزنم....

فعلا هیچ چیزی مهم نیست... فقط می خوام کارتمو بگیرم و ببینم که حوزه م دانشگاه شهید بهشتی هست یا نه. تا یه حسن تعلیل لطیف پدید بیاد و تو روز شهادتش شهید بهشتی توی دانشگاه شهید بهشتی کنکور بدم....

چیز دیگه ای مهم نیست....

 

پ.ن: ما چیزی که از دستمون بر می اومد رو انجام دادیم.... می مونه دعای شما :)

بعد.ن: و این حسن تعلیل لطیف که من در روز شهادت شهید بهشتی در دانشگاه شهید بهشتی کنکور خواهم داد...:) انشاءالله ....


+ تاریخ یکشنبه 93/4/1ساعت 2:27 عصر نویسنده polly | نظر

امروز آخرین روزی بود که پایم را توی مدرسه ای گذاشتم که وقتی برای اولین بار واردش می شدم حافظ برایم خوانده بود.

"دست از طلب ندارم تا کام من برآید

یا تن رسد به جانان یا جان ز تن در آید"

 

حالا در آخرین روزی با پریشانی لبه ی تخت نشسته ام و حافظ برایم می خواند... باید تحمل کنی عزیزم... اگر این درد ها نباشد که عاشق و مدعی و سالک و زاهد و رند از یکدیگر جدا نمی شوند.... مصراع هایش را نمی فهمم فقط می فهمم که حافظ می گوید؛ باید تحمل کنی عزیزم... باید تحمل کنی....

 

پ.ن: دو هفته مانده به کنکور .... اصلا همین است که هست....


+ تاریخ سه شنبه 93/3/20ساعت 7:37 عصر نویسنده polly | نظر