تا سقف همین آسمان قد می کشیم؟
شبی مثل امشب؟
شبی مثل فردا شب؟
پ.ن: با تو که هستم شاعر نیستم، شعرم... این روز ها قد یک سر سوزن هم نویسنده نیستم... شعرم... فقط شعرم ...
خنده ام می گیرد وقتی به این فکر می کنم که خودم هم شانه ی حمیده را با انگشتانم سوراخ کردم تا برگردد و برای بار یک میلیاردم در یک زنگ شصت دقیقه ای ساعت را بپرسم.
بعد یک قاشق دیگر از عدس پلوی مدرسه را برمیدارم و برنج خشک و سخت دوباره میان خنده هایم پایین نمی رود که نمی رود.
.
.
.
.
.
.
.
پ.ن: منم ساعت ندارم :)
این پله های هست جلوی در ناهاخوری؟ اون گوشه؟
نشستن روش رو دوست دارم.
امروز هم که عبدو اومد و بهم گفت که شبیه بچه های کوچولوی و مظلومی شدم که یه گوشه کز کردن خوشحال شدم.
بعدش عبدو و قیچی هم نشستن کنارم.
یه ذره گذشت ...
من به درخت ها نگاه می کردم و نمی دیدمشون.
قیچی از عبدو می پرسید که اون سمنده که روبه روم پارکه مال کیه.
عبدو می گفت: مال تو...
من بلند بلند می خندیدم.
قلپ قلپ از از بتری عبدو آب می خوردم و فکر می کردم نکنه که عبدو خوشش نیاد که این طوری آب می خورم.
قیچی گفت:" دهنی نکن بتری رو...."
وقتی عبدو گفت "مگه چیه؟" خیالم راحت شد. بعد باهم کلی قیچی رو دعوا کردیم که آرمان های سوم ب ای مون رو زیر سوال برده و سوم ب ای ها هیچ وقت خودشون رو اسیر سوسول بازی من جمله "دهنی نکردن بتری" نمی کنن.....
بعد دوباره نگاه کردم به درخت ها و توی افکار خودم غرق شدم و دیگه درخت ها رو ندیدم.
فکر می کردم: حالا باید از جای دوست داشتنی ام بلند شم. برم توی شلوغی جلوی دستشویی قبل از نماز بعد وضو بگیرم.
یه نفر اومد گفت اگر زودتر بلند نشیم و وضو نگیریم به نماز نمی رسیم...
فکر کردم چی میشه اگر از جام بلند نشم و وضو گرفته به نمازخونه برسم.
یاد بتری عبدو افتادم و آرمان های سوم ب ای،
در یک آن بدون هیچ عکس العملی بدون اینکه فکر کنیم کاری که داریم می کنیم غیرعادیه.
بدون اینکه حتی راجع بهش بحث کنیم.
یا این طرف و اون طرف رو نگاه کنیم که نکنه کسی ما رو ببینه.
بدون اینکه به این فکر کنیم که چند لحظه ی دیگه توسلی و ارباب از همین جا رد میشن و بهمون می خندن.
شروع کردیم به وضو گرفتن.
بدون اینکه از جامون بلند شیم.
و پله های جلوی ناهاخوری اون گوشه رو رها کنیم و بریم توی شلوغی دستشویی قبل از نماز...
بعد به خودمون افتخار کردیم.
جانماز هامون رو دستمون گرفتیم.
و خوشحال از اینکه هنوز بدون هیچ فکر و تلاشی هنوز هم همون قدر سوم ب ای هستیم به طرف نمازخونه راه افتادیم.
.
.
.
.
.
.
.
سوم ب ای ها آدمای خاصی نیستن.
فقط یه سری ویژگی ها دارن... مثلا اینکه با روزمرگی ها دنیا متفاوتن
و تا آخرش پای دوست داشتن هاشون می ایستن.
و یادشون نمی ره که وقتی از سوم ب تبعید شدن چه قدر برای "همیشه پیش هم بودن" رجز خونی کردن.
.
.
.
.
پ.ن: سوم ب این روزا خیلی به چشمم می یاد. مثل یه اسطوره ی خیلی خاااااص.....
تا مردم دارند به روی همه ی واژه هایمان خط می کشند،
بگذار ما به عاشقانه هایمان برسیم....
.
.
.
.
.
.
.
پ.ن: امروز سوم ب ای ها رو دیدم.... متفاوت با همه ... آدمایی شبیه هیچ کس... فقط شبیه س و م ب ای ها....
می دونی....
دنیا خیلی بزرگه ...
این قدر بزرگ که گاهی از بودن توش تعجب می کنم،
عجیب نیست که آدما همه جا دارن زندگی می کنن،
همدیگه رو می شناسین،
با همدیگه دوستن،
عجیب نیست که ما یکدفعه افتادیم میون این همه آدم؟
نرگس دیروز می گفت:
فردا که اومدم خونه ی نیکی اینا جلابیب می پوشم تو، تو دنیای خودت بگی عزیــــــــزم....
دنیای خودم؟
گاهی میان همه ی چیزهای جدید و تازه ی این روزا فکر می کنم که دنیای خودم چی می تونه باشه؟
به جز یک کلاس سوم ب.
با 32 تا دانش آموز.
با یه تخته ی گچی که صبح چهارشنبه نرگس جون داره پاکش می کنه و زیر چشمی از در کلاس راهرو رو دید میزنه؟
دارم پرت و پلا می گم؟
دنیام همین شکلیه.
دنیام شبیه یهویی داد زدن هاست موقعی که جوش می یارم که " کی گفته دوست داشتن بده؟"
دنیام شبیه همه ی چیزای نارنجی دنیاست...
شبیه دایره های کشیده شده کف حیاط راهنمایی روشنگره توی روزای سرد اوایل اردیبهشته...
شبیه جمله های یک شکل سیاه رنگ با یه عالمه ستاره آخرشونه....
دارم پرت و پلا می گم؟
دنیام به اندازه ی کواک کواک کردن های عارفه و قیچی بعد از ساعت مدرسه عجیب و غریبه...
و به اندازه ی اتاق های پرورشی ها شلوغ پر از چیزایی که به ظاهر هیچ ربطی به هم ندارن...
.
.
.
.
.
چند روزیه حمیده از یه مساله ای ناراحته.
وقتی فهمیدم چیه یکدفعه قلبم ریخت.
یاد همه ی روزای خوب قدیمی افتادم و یاد همه ی آدمایی که رفتن و همه روزایی که گذشتن و ...
به حمیده و به چشم های دائم الخیس از اشکش گفتم که می فهمم چه حسی داری.
ولی مثل اون روزایی که سر کلاس فیزیک اول دبیرستان خودم می شستم با چشم های خیس از اشک تخته رو نگاه می کردم.
هیچ کاری نمی تونم بکنم.
فکر کنم سوم ب ای ها بیشتر از هر کسی مفهوم "یهویی رفتن" رو درک کنن...
مفهوم "یهویی دیگه نبودن" رو هم...
وقتی چشمامونو باز کردیم دیدیم یهویی رفتیم و یهویی دیگه نیستیم ...
.
.
.
.
.
.
دارم پرت و پلا میگم؟
دنیام این روزا شبیه یه دنیا پر از کلمات مجرد و بی ربطه...
بذار پرت و پلا بگم.....
معادل امروزی:
تو اگر علی اکبر نیستی لااقل حرمله مباش که خدا هدیه حسین ع را پذیرفت.
به گمانم می شود:
تو اگر جهادگر اقتصادی نیست لااقل آتش بیاور معرکه ی دشمن نباش که خدا خودش هوای جمهوری اسلامی را دارد....
جای یاس ها خالی....
حالا در فاصله ی میانمان یک باغچه گل نارنجی در آمده است....
هر وقت نوبت به ایستادن می رسد دستم را می گیرند و بلندم می کنند....
گهگداری هم از آسمان یک بغل گل میان دستانم می افتد و لیز می خورد و نا پدید می شود...
جای یاس ها خالی....
حالا فاصله مان اندازه ی یک باغچه پر از گل های نارنجی است....
پر از گل ها نارنجی...
باز هم جای یاس ها خالی...
امروز امام جماعت آمد.
با قیچی و عبدو ( بدون زهرا که دو روزی است سرما خورده) دخل دو پرس غذا را آوردیم. ریحانه می گفت یک کم که بگذرد می بینی برای زنده ماندن باید به هر غذایی رضایت بدهی.
جامعه شناسی داشتیم.
با حمیده کف کلاس لی لی کشیدیم و ایستادیم به بازی کردن. پاک کن یگانه سنگمان بود.
ما هنوز هم معلم های زبان فارسی و ادبیاتمان را مقایسه می کنیم و سخت معتقدیم که بنابر گفته ی معلم ادبیات ما (که می شود معلم زبان فارسی قیچی این ها) حضرت حافظ دارای عشق مجازی هم بودن.
یگانه سر کلاس ریاضی وقتی جایش با سبا عوض شد خنده کنان می گفت که هیچ کس نمی تواند کنار غزاله بنشیند و نخندد. غزاله شبیه روح ها شده، کرم مالیده به لب هایش که می سوخت... با لب های سفید روح ِ روح شده....
حانیه غرغرو ترین موجود روی زمین است.... این قدر که چندین هزار مرتبه به فکر منتقل کردن جایم به مجاورت ریحانه بودم.
.
.
.
.
می بینی؟ زندگی هنوز هم جربان داره.
هنوز هم بعضی جاها جایمان خالی است. بعضی جا ها سرجایمان ایستاده ایم.
من این روزها بعد از ناهار می ایستیم و جانمازم را می اندازم روی کولم و فکر می کنم که چه قدر جای کاشی های حیاط قبلی مان اینجا خالی است که بینشان بالا و پایین بپرم.
می ایستم دستم را می گذارم روی پیشانی ام به دوردست ها نگاه می کنم. به درخت ها. به دیوار ها.
چه قدر تکان تکان خوردن های درخت های خیابان گل افشان سر زنگ های دراز و داغ دبیرستان روشنگر دلم را آب می کرد و حالا چه قدر قد کشیدن این درخت ها از میان دیوار ها....
هنوز هم گوشه و کنار کتاب هایم نقاشی های کوچک و بزرگ می کشم و به همه نشانش می دهم و ذوق می کنم، حالا جای دختر های مو بلندی که به دیوار تکیه داده بودند میان کتاب زبان فارسی ام خالی است و چه قدر دختر های رویایی و پریشان موی این روزهای حواشی کتاب هایم را دوست دارم....
می بینی زندگی هنوز هم جریان داره...
و شاید جای من خالی است...
و شاید جای من بعد از مدت های دیگر خالی نیست.....
.
.
.
.
.
امروز امام جماعت آمد.
پ.ن: حتی سؤالاتِ کتابِ تستِ کنکورت
- عاشق که باشی - بیتهای محشری دارد