سفارش تبلیغ
صبا ویژن

#هیئت_مجازی
روضه ی مکشوف امشب همین بس که در نیمه شب دوکوهه دعایتان می کنم......


+تاریخ پنج شنبه 94/12/20ساعت 10:0 عصر نویسنده polly | نظر

[In reply to من هم یک روز بچــــه بودم]
#این_لحظات_شیرین_94_ای
نوشته ی نازنینم دوست عزیز بهترین روزهای زندگی ام.

??????

Ariadne: I’m just trying to understand…

Mal: How could you understand? Do you know what it is to be a lover? To be half of a whole?

Ariadne: No…

Mal: I’ll tell you a riddle. You’re waiting for a train. A train that will take you far away. You know where you hope this train will take you; but you don’t know for sure. But it doesn’t matter. How can it not matter to you where that train will take you?

Cobb: Because you’ll be together.

#inception

***

فکر می کنم به اندازه ای که اسم میدان آرژانتین را قبل و بعد از دیدنش _قبل از مرحله ی تطبیق کامل ذهنی!_ شنیده بودم، اسم هیچ کجای ناشناخته ی تهران آنقدر به گوشم نخورده بود. برمی گردد به کودکی و آدرسی که همیشه برای فرستادن نقاشی های بچه ها در پایان هر برنامه ی کودک می گفتند؛ میدان آرژانتین...(بالاتر از) خیابان الوند...صندوق پستی فلان(احتمالا نوزده سیصد و نود و پنج خط تیره چهل و سه چهل و سه)... گروه کودک و نوجوان شبکه ی دو ی سیما.

فاصله ی زمانی درک اینکه "اینجا"، همان "آنجا"ی همیشه دور و دست نیافتنی برای تمام نقاشی های با موضوع آزاد بچگی بودند هم با توجه به رفت و آمد های همیشگی مان از "آنجا" خیلی زیاد بود. ماجرا بر می گشت به همان تطابق ذهنی ام که باعث شده بود "آنجا" تا مدت زیادی همان "آنجا" باقی بماند.

درست از لحظه ای که از در خانه بیرون بیایم تا رسیدن به "آنجا"، ده دقیقه پیاده راه است. می شود هم تا سر کوچه ی سی ام پیاده بروم بعد سوار تاکسی های ونک-آرژانتین شوم و برای همین یک وجب راه کرایه ی کل راه از ونک تا "اینجا" را بدهم. "اینجا" را دیگر به این خاطر می گویم که این ده دقیقه سر پایینی مسیر رفت و ده دقیقه سربالایی مسیر برگشت، راه هر روزه ی من شده. دو سال گذشته که روز ها و ساعت های مختلف "اینجا" را با صدای بلند آهنگ های مختلفم تجربه کردم؛ شب های پاییز آنقدر سریع تاریک و سوت و کور می شود که رسما از وسط خیابان راه می روم به جای منتها الیه راست پیاده رو، بلکه کم تر خوف باشد. در اینجور مواقع بلافاصله بعد از "without words "، "promise" توی پلی لیستم پخش می شد تا راه زود تر تمام شود. ترم یک که بودم همیشه وقتی به پله ها می رسیدم آخرای آهنگ "هذیون" بود، و همیشه درآن قسمت "بذار تب کنم آرزوی تو رو،..که هذیونی بهتر بلد نیستم!" اش. یک مسجد همیشه نیمه ساخته هم در راه هر روزم هست که فقط امروز پیاده روی باریک جلوی آن را بسته بودند. با کتونی های طوسی ام همیشه تمام این مسیر را از روی جدول لبه ی جوب راه می رفتم. تنها قانونش این بود که " موقع راه رفتن برای حفظ تعادل فقط کافیه به اینکه الان باید تعادلت رو حفظ کنی فکر نکنی!" با کتونی های سیاهم اما این روش دیگر جواب نمی دهد.

" بستگی به حال خودت داره و آهنگ گوشی؛ با "good bye" و "what should I do" خیلی جواب می ده، و هر چقدر بیشتر که غمگینباشی.....برای حفظ تعادل فقط کافیه به به جلو حرکت کردن فکر کنی تا فکر به اینکه الان میفتی توی جوب یا اینکه الان اگه بیفتی توی جوب ممکنه سرت بخوره به لبه ی جدول یا پات بشکنه یا دهنت پر خون بشه یا بخاطر یه طرفه انداختن کوله همون اول تعادل بهم بخوره. به هر حال کسی کنارت نیست که باهات راه بیاد تا وقتی لازم شد کمکت کنه که حتی برای یه بارم که شده پاتو روی زمین نذاری. فقط باید جلو رو نگاه کنی و بری جلو. فقط همین."

از بس این راه را رفتم و آمدم و در مورد تمام احتمالات ممکن فکر کردم و هر بار بخاطرش بیخیال راه رفتن روی جدول شدم که از بر شدم تمام قوانینش را. فکر کنم نگهبان در ورودی پارکینگ اختصاصی کنار مسجد و صاحب سوپرمارکت کنار پارکینگ هم طی همان دو سال اولی که آمده بودند "اینجا" برای خودشان کلی قانون پیدا کردند. مثلا نگهبان پارکینگ همیشه یا در حال شستن ورودی جلوی پارکینگ است یا مثل مجسمه ها زل زده به عابر ها، بدون از قلم انداختن من حتی برای یک بار. مغازه دار هم هر روز حوالی ساعت پنج مشتری راه نمی دهد تا زمین را تی بکشد و بعد هم خشک شود. و چه بسیار بودند هوس چیپس و ماست کردن هایم که درست در همان ساعت حیف و میل شدند.

***

سال 94 برای من درست شبیه راه رفتن روی جدول کنار پیاده روی باریک کنار مسجد همیشه نیمه ساخته ی مسیر همیشه پا برجای از "اینجا" به خانه و از خانه به "اینجا"ست. از همان اول روی "اوج"ی بودم که خیلی بالاتر از تمام "اوج"هایی بود که می توانستم تصور کنم و بعد از آن به مرور فاصله ی زمین تا اطراف "اوج" من بیشتر و بیشتر از فاصله ی جدول تا پیاده رو شد و بعد هم فقط من ماندم و نقطه ی"اوج"ی که رویش ایستاده بودم. فرقی نداشت "crazy crazy crazy" گوش کنم یا "ماه و ماهی"، کتونی ام سیاه باشد یا طوسی، نباید می افتادم. و این آخری ها آنقدر فاصله اش با من زیاد شده که حتی جرئت نکردم در مورد افتادن یا نداشتن تعادل فکر کنم. فقط هر از گاهی با نقض قوانین از این بالا به پایین نگاه می کنم و می ترسم، اما با وجود همه ی این ها، راه رفتن روی جدول یک جنون لذت بخش است؛ تا جایی که به هر دلیلی مجبور نباشی حداقل یک پایت را بگذاری روی زمین.چه "اینجا" باشد،چه "آنجا"، چه روی نقطه ی "اوج".

??????


+تاریخ پنج شنبه 94/12/20ساعت 1:0 عصر نویسنده polly | نظر

#این_لحظات_شیرین_94_ای
#قسمت_چهارم

.
پاییز برایم فصل سختی بود، ناشی بودن محض در اداره ی اتاق 221، یک مرتبه ازدواج کردن همه ی دوستان نزدیک و خیلی مشکلات دیگر... شاید این میان تنها "بگو من کی کجا باشم" های نرگول نجاتم می داد. باهم بی دلیل طول خیابان انقلاب را می رفتیم و برمی گشتیم، از روشنگر راهی دانشگاه می شدیم و از دانشگاه به پل گیشا، از دولت راه می افتادیم و قدم زنان به پاسداران می رسیدیم، جلوی آینه ی مانتوفروشی ها سلفی می انداختیم، به خالی بودن کیف پول هایمان می خندیدیم، میان کافه ترنجستان و قنادی فرانسه شیر کاکائو سر می کشیدیم، سرکلاس دکتر ترکی می رفتیم و تا می توانستیم شلوغ می کردیم و میان آن پاییز سرد زنده می ماندیم و خوشحال بودیم که هنوز همدیگر را داریم.
همان شب های سرد بود، که تصمیم گرفتم تا می توانم کارتون دانلود کنم و ببینم و مثل قدیم یک کارتون باز حرفه ای شوم، همان روزها بود که #inside_out را دیدم و بعد از تمام شدنش نصفه شب سرم را از ذوق به دیوار اتاق می کوبیدم و خوشحال بودم، با خودم فکر می کردم که کدام خاطره ها جزیره های شخصیتی من را ساخته اند، کدام تلخی ها دستم را گرفته اند و کدام شیرینی ها خلقیاتم را شکل داده اند. می خواستم برایش یک مقاله مفصل بنویسم اما نشد، بماند که آن جزیره های کوچک دیری نپایید که فروریختند و من را با شب های کشداری تنها گذاشتند که میانش وقت برای اینکه یک کارتون باز حرفه ای شوم زیاد بود، #جودی_ابوت می دیدم، #bighero6 می دیدم و انواع کارتون های دیزنی و پیکسار و کمپانی قرن بیستم را راهی حافظه لپ تاپم می کردم و خیلی چیزها را از حافظه خودم دور می کردم، شاید می توان گفت که "کارتون دیدن افیون پولی هاست..."
و میان این روزهای سخت بود که همچنان نرگس هر چند وقت یک بار دستم را می گرفت و از میان روزمرگی های و ناشی گری ها ترس ها و نگرانی ها بیرون می کشید و می گفت:"خانه را ول کن بگو من کی کجا باشم....."
#ادامه_دارد...


+تاریخ دوشنبه 94/12/17ساعت 6:0 عصر نویسنده polly | نظر

#این_لحظات_شیرین_94_ای
#قسمت_سوم

.
ارباب حوصله اش سر رفته بود که گروه زد و به همه مان گیر داد که برویم #مشهد، اصلا قصد مشهد رفتن نداشتم. فقط گفتم باشه و تو گروه ماندم که مجبور نشوم به خاطر بیرون رفتنم جواب بدهم. بعد ها خودش می گفت که زیاد هم قصد رفتنش جدی نبود.
ولی ناگهان رفتیم.
یکمرتبه به خودمان آمدیم و دیدیم در قطار نشسته ایم، دهه کرامت بود، همه ی حرم را چراغانی کرده بودند. تابستان گرمی بود، محل اسکان ما هم یک خانه ی خیلی خیلی قدیمی که هیچ وسیله سرمایشی ای نداشت. بماند که نرگول و عارفه از قطار جا ماندند و با قطار بعدی آمدند و بماند که چه مصیبت ها کشیدند و بماند که خانه ای که تویش بودیم بیشتر به خانه ارواح شبیه بود و چند روز اول اطمینان داشتیم که ارواح میانش در رفت و آمدند و شب ها با خنده های عصبی کنار همدیگر می نشستیم اما چه روزهایی بود، چه روزهای خوش و نابی... غذاهایی که برای خوردن نداشتیم و خودمان را با کیک رضوی و شیر کاکائو زنده نگه می داشتیم. بعد حرم می رفتیم و به ارباب می گفتم که من دلم برای #امام_رضا تنگ می شود پس همین جا بنشینیم. ارباب می خندید و ساعت ها بدون اینکه کار خاصی انجام بدهیم می نشستیم جلوی گنبد، حرف می زدیم و گاهی ساکت می شدیم و چراغ های رنگی و گنبد طلایی را نگاه می کردیم.
یک نیمه شب با نرگول تا صبح توی حرم نشسته بودیم و مدام از خودمان و در و دیوار عکس می انداختیم و #عالیه_المضامین می خواندیم. حرم خوب بود، هوای نیمه شب هم، دوستی های پایدارمان هم، زیر سایه امام رضا سرتاسر لبخند و شور بودیم.
توی راه برگشت داشتم دیوانه می شدم،دلم می خواست سرم را به در و دیوار قطار تنگمان بکوبم و فقط به تهران برنگردم، شاید به همین خاطر بود که دو ماه بعد دوباره رنگ و بوی عاشورای حرم را دیدیم، این بار در خانه ارواح نبودیم ولی یک جایی میان خیابان امام رضا نصیبمان شد که می توانستیم بایستیم و رفتن و آمدن دسته ها را نگاه کنیم و به نقطه ی گنبد امام رضا در دوردست ها و بگوییم زیر سایه ی شما همیشه خوشیم... آخ #آقا ما زیر سایه ی شما همیشه خوشیم...


+تاریخ یکشنبه 94/12/16ساعت 8:0 عصر نویسنده polly | نظر

[In reply to من هم یک روز بچــــه بودم]
#لحظات_شیرین_94_ای
نویسنده ی متن گفته اسمش را ننویسم، ولی اساسا از مدل نوشتن و داستان پر پیچ و خم عاشقانه اش مشخص می شود که کیست??
لطفا خودتان را از لذت خواندنش محروم نکنید??


??????
94 عه من خنده دار و سرنوشت ساز شروع شد....
روزایی که تو اوج زندگی و خوشحالی خودم بودم و هر لحظه اش عاشق زندگیم و لحظه هام و دوستام و هممممه چی بودم....
94 من با اصفهان شروع شد.از اون مسافرت های خاصی که همه ی خاندان بسیج میشدن که تهران و خالی کنیم.....
و همه چی از اینجا شروع شد که....
با سه تا ماشین حرکت کردیم و از قضا قرعه به نام من افتاد که تو ماشین آقای "م" و درست پشت سرش بساطمو پهن کنم و جامو درست کنم تا اصفهان....
جاده ی خسته کننده ی اصفهان بود و صبح و گرما و خستگی و، خییییییییییلیییییییی طبیعی بود که همه ی ماشین خوابشون ببره و خییییییییییلیییییییی طبیعی تر که من بیدار باشم و سرم تو گوشیم باشه....
همونطور که گفتم خییییییییییلیییییییی طبیعی هممممه خوابشون برد حتی آقای "م"????????با پرت شدن
گوشی از دستم و صدای مهیب برخورد ماشین به گاردریل و بیدار شدن ماشین از حالت اغما تازه سرمو آوردم بالا که کاش نمیاوردم، محکم به شیشه برخورد کردم و نوای یا فاطمه الزهرا (س) و یا قمر بنی هاشم از تک تک نفس های ماشین بیرون میومد، با درایت و خوش دستی آقای م دوباره بین خطوط قرار گرفتیم در حالی که همه نفس نفس زنان وا رفته بودند....
این بود که تا آخر شب تو فکر تصادف بودم... این که شب خواب تصادف ببینی و عربده زنان اسم آقای م رو بلند بلند صدا کنی که نا محرمی بیش نیست، این که اتاق مردونه اتاق بغل باشه و خواهرت از خواب بیدار شه و بیدارت کنه که با عربده هات بقیه رو بیدار نکنی به جرات میتونه وحشتناک ترین اتفاق زندگی هر آدمی باشه.... شوخی نیس که.. ??????
کمتر از دو ماه بعد از اصفهان تخیلی ما، روزی از روزهای خدا ساعت هشت صبح با ضرب لگد از خواب بیدار شدم و که هیییییی خانوم (...) زن آقا ی م میشی؟ غرق خواب و خستگی #نه ی بلند بالایی گفتم و خوابیدم
بماند که وقتی بیدار شدم و قضیه رو که جویا شدم تا آخر شب نیش بازم بسته نمیشد :)))))
اگه دوست داشته باشید.... ادامه دارد.....
??????


پولی.ن: که مسلما دوست داریم ادامه داشته باشد??????


+تاریخ یکشنبه 94/12/16ساعت 8:0 عصر نویسنده polly | نظر

[In reply to من هم یک روز بچــــه بودم]
#این_لحظات_شیرین_94_ای
#قسمت_دوم

.
اولین باری که راهی #واحد_شهید_علیمحمدی می شدم فقط غر می زدم، برای اردوی تشکیلاتی جمع شده بودیم و وسط فرجه ها بود و من خدا خدا می کردم که بهم بخورد، با بداخلاقی یک گوشه بق کرده بودم و هر چه قدر منصوره می پرسید:"اینجا را دوست نداری؟" می گفتم:"نه!" و فقط فقط نگران حجم عظیم تاریخ ادبیاتی که در خانه داشتم، بودم.
چند ماه بعد همان #واحد_شهید_علیمحمدی منفور برای من تبدیل به مأمن روزهای سخت شده بود، که از در شانزده آذر بیرون بیایم زنگ علیمحمدی را بزنم و به مونا که در را باز می کند و لپ هایش از خنده چال افتاده بگویم:"کاری نداشتم، فقط اومدم پیش خودت باشم" بعد گوشی مونا را بدزدم و شماره خودم را با اسم"عشقم" ذخیره کنم، و او بخندد و بگوید:"خب من عشق تو نیستم؟" و به شوخی یادآوری کنم که متاسفانه این علاقه یک طرفه است، با اینکه قدر دنیایی دوستش دارم، آن روز که بعد از غائله سفارت عربستان زنگ می زنم و با داد و بیداد می گویم این چه اتفاقی بود که افتاد، با مهربانی جوابم را بدهد و این قدر صبور باشد که همیشه حسرتش را بخورم.
بعد با منصوره خیابان های اطراف انقلاب را گز کنیم، از میدان فلسطین به میدان پاستور برویم، از این جلسه خنده کنان خودمان را توی آن یکی بیندازیم، در مورد مشکلات تمام نشدنی مان غر بزنیم، بعد منصوره مثل همه ی روزهای مدرسه یا حتی بیشتر از آن آرام و صبور باشد و من مثل همه روزهای مدرسه یا حتی خیلی خیلی بیشتر از آن کم تحمل و غرغرو و با این حال #خوش_بخت....
حتی اگر تمام آن تابستان کشدار دنبال این باشم که چطور کلاس یک شنبه ها و چهارشنبه های علیمحمدی را بپیچانم و مهقانی هر لحظه از دست مسئول دانشکده بی مسئولیتش حرص بخورد و در اثنای روزگار نرم نرمک سر به راه شوم.
همان تابستان است که وقتی به خودم می آیم می بینم سر کلاس تصویرسازی #مجید_خسروانجم نشسته ام و او می گوید یک آدمی را بکشیم که دارد می گوید:"جون مادرت!" و من فکر می کنم الان وقتی نقاشی افتضاحم را ببیند مثل اکثر معلم های نقاشی جوری توی ذوقم بزند که بروم و دیگر پشت سرم را هم نگاه نکنم. اما رد می شود و حرفی نمی زند، جلسه های بعد نقاشی هایم را که می بیند بلند بلند #آفرین می گوید و آفرین هایی که در یک روز گفته است را می شمرد، ده جلسه که تمام می شود من خیلی خیلی بهتر از قبل نقاشی می کشم و این را جزوه های فلفل و سنا شهادت می دهند و همیشه یادم می ماند که می ایستاد و ما زرافه می کشیدیم تا "حالمان خوب شود!" برایمان خرگوش می کشید تا "حالمان را خوب کند" و می گفت همان یک لبخند آدم ها بعد از دیدن نقاشی هایمان کافی است، راست می گفت، راست می گفت...
#ادامه_دارد...


+تاریخ یکشنبه 94/12/16ساعت 8:0 صبح نویسنده polly | نظر

[In reply to من هم یک روز بچــــه بودم]
#این_لحظات_شیرین_94_ای
نوشته ی #زینب_سادات کوچکم

??????
94 سالی که واقعا چیزی از آن را به یاد نمی آورم حتی لحظه تحویلش را ...
 94 لطیف بود سالی که آرام آمد آشوب شد و سریع می رود بهترین خاطره ام لحظه ای بود که جیزقول زشت دماغ گنده که اکنون یک نخود لپو شده به دنیا آمد دختر خاله ای که  شاید خیلی بیشتر از چیزی که بعدا ها فکرش را بکند منتظرش بودیم. لحظاتی که من از خوش حالی اشک می ریختم و باورم نمی شد .
یا مثلا لحظه ای که افسر مو گندمی با صدای کلفت و مهربانش گفت: قبول شدی سادات خانم و من در کمال ناباوری نگاهش میکردم. لحظه ای که پاکت را به زور از دایی ام گرفتم و بی مهابا پاره اش کردم لحظه ای که اسم خودم را روی گواهینامه ام دیدم و کیکی که به خاطرش خوردم .
لحظه هایی که از خواب بیدار می شدم و از پنجره ی کوچک اتاقم زمین را یک دست سفید می دیدم و از هیجان اینکه اولین نفر ی باشم که این یک دستی را خراب می کند صبحانه نخورده می پریدم بیرون و مثل مجنون ها می دویدم روی برف و فریاد می کشیدم .
روز هایی که تا شب بیرون کار داشتم و احساس میکردم اندکی مفید شده ام احساس می کردم زندگی جریان دارد...
لحظه هایی که ساده خوش میگذشت و ساده خوشی ش تمام می شد و هیچ کدامشان اکنون مرا به وجد نمی آورد حتی به یاد نمی آورمشان!
??????


+تاریخ یکشنبه 94/12/16ساعت 5:0 صبح نویسنده polly | نظر

[In reply to من هم یک روز بچــــه بودم]
#این_لحظات_شیرین_94_ای
نوشته ی دوست عزیز روزهای ادبیاتی و بسیجی ام ??

***
لحظات شیرین94ای من از شهریور شروع شد،شهریور شیرین مشهدی با گودی(فاطمه).
هرچه به ذهنم فشار میاورم که لحظات شیرین قبل از شهریور را پیدا کنم،چندان موفق نمیشوم.اصلا نمیخواهم دست کم دراین دوران نمیخواهم یاد نیمه اول 94 باشم.
شاید بعدتر ها زمانیکه مثلا مادربزرگ شدم وقتی با نوه های جوانم حرف میزنم یادی از خاطرات نیمه اول94 بکنم...شاید.:)
  اما شهد لحظات شیرین 94 مشهد
چندسالی میشود که تابستانها کوله بار یکساله ام را میبندم و راهی مشهد میشوم و خدا را شکر به این شیرین سفرها.
پرسه زدنهای نیمه شب من و فاطمه در صحنها،بلند کردن صدای گوشی وقتی صحن خلوت خلوت بود و من و فاطمه همزمان زمزمه میکردیم:دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم و همزمان که میخواندیم دعاها و حرفهای دلمان را کشفهای جدیدی از صحنها و رواقها و خیابانهای منتهی به حرم میکردیم.
من عاشق این بودم که گم بشوم،بروم یکجای دور و تنها دلخوشی ام این باشد که #او اینجاست و میبیند و میشنود.
نیمه های شب یکبار گم شدیم
بعد که پیدا شدیم یکسره قدم میزدیم اطراف حرم و شعر میخواندیم:باز هم مثل کودکی هرسو میدوم در رواق تو در تو...
بعد یک گروه شش هفت نفره از بچه های هیئتی که معلوم بود خیلی خسته اند و راه طولانی ای طی کرده اند تا بحرم برسند را دیدیم و نشستیم کمی به روضه خوانیشان گوش دادیم:کنج حرم میشینم ،زل میزنم به گنبد روزهای با تو بودن میره بسرعت...
چقدر این هیئتهای بی دم و دستگاه و بی ریا دلنشین ترند.
بعد به فاطمه نهیب میزدم که بلند شو هنوز همه جا نرفتیم و پامیشدیم و خاک چادرمان را میتکاندیم و قدم به قدم مرور میکردیم نوزده سالگی مان را،دوستهامان را و خیلی چیزهای دیگر را

همینطور به هر ترفندی شده بود تا نماز صبح حرم خودمان را بیدار نگه داشتیم،کنار باغچه های حرم عکس انداختیم،آبی به سر و رویمان زدیم و دوباره قدم ...قدم...
آه قدم و یاد سفر کربلا،یاد قدم زدنهای بین الحرمین و آن مداحی پر خاطرهء  قدم برندار از قدم...خیره شو...به ایوون صاحب علم خیره شو...

ساعتهایی که حرم نبودیم برای هم کتاب میخواندیم.
من او را با آب و تاب برای فاطمه -که خیلی اهل خواندن قصه های طولانی نیست-با آب و تاب تعریف میکردم و او کیف میکرد.
 آبشار قهوه ای مهتاب تا چند وقت بعداز سفر برایمان شیرینی خاصی داشت.هر متن و شعر ادبی ای تعریضی به آن داشت سر ذوق می آوردمان.
به گل گلی ها شرطی شده بودیم یکهو وسط خیابان من داد میزدم:فاطمههه گل گلی گل گلی یا وسط صحن ها کیف و کفش و لباسهای گل گلی را کشف میکردیم و به دیوانه بازی های کوچکمان وقتی دوسه نفر خانمی که کنارمان نشسته بودند و چپ چپ نگاهمان میکردند و شاید در دل میگفتند خدا شفاتون بده،میخندیدیم.
و من چقدر احساس خوشبختی میکردم که زیر سایهء_ او _میخندم و گریه میکنم و خاطرات جوانی ام شکل میگیرند،دوستی هایم محکمتر میشوند و چقدر دلم به حال آنهایی که اورا ندارند میسوزد.
اصلا بدون امام رضا هم میشود سرمست خندید و عاشقانه گریست و دعا کرد؟
پ.ن:بخشی از #لحظات_شیرین_94ای
که به دعوت عینکی خوش قلب نوشتم
????
***


+تاریخ شنبه 94/12/15ساعت 6:0 عصر نویسنده polly | نظر

#این_لحظات_شیرین_94_ای
#قسمت_اول
.

94 من شاید در رسما در #اعتکاف_دانشگاه_تهران شروع شد. آن وقتی که نیمه های شب با فلفل و دیدی و عطیه نماز می خواندیم و شربت آبلیمو و بستنی می خوردیم و می خندیدیم، آن زمان که آقای قرائتی نمی گذاشت بخوابیم چون آرشیو صدا و سیما از نماز صبحی که نمازگزارانش جوان باشند فیلمی نداشت و ما بعد از یک شب بی خوابی باید مقابل دوربین های صدا و سیما نماز می خواندیم و آقای قرائتی می گفت خیلی ادای آدم های نوربالا را در نیاورید. همان هایی باشید که بودید و ما می خندیدم و از شدت خستگی و خواب آلودگی گیج می زدیم، بعد هم جلوی همان دوربین ها با صدای طنین اندازی دعای ماه رجب خواندیم که فیلم هایش لابد الان در آرشیو صدا و سیما نگهداری می شوند و هرازچندگاهی بعد از اذان صبح با زیرنویس "مسجد دانشگاه تهران" پخش می شوند.
در همان لحظات خوش بود که دیدی، عطیه را مادربزرگ صدا می کرد و می گفت حق مادری به گردن همه مان دارد و عطیه می خندید. بعد از آن روزها بود که دیدی و عطیه باهم دوست شدند، همان روزهای خوش بود که در یک وجب جایی که دانشگاه برایمان در نظر گرفته بود دراز می کشیدیم و همزمان که بابت مچاله بودنمان غرغر می کردیم منتظر می ماندیم تا حاج آقا پناهیان پشت بلندگو بیایند. همان روزها بود که از غذاهای ساده ی دانشگاه، یک پیاله بستنی یا کمی سوپ و سالاد ذوق می کردیم...
بعد از ظهری که به خانه برگشتم دنیا سر و شکل دیگری داشت، دیگر نمی خواستم قاطی ش بشوم. دلم می خواست همان یک گوشه ی مسجد دانشگاه تهران برای من باشد و از همه ی دنیا فقط چرخیدن تسبیح عطیه و ورق خوردن قرآن کوچک دیدی را ببینم.
نمی دانم قبل از آن بود یا بعدش که حمیده توی راهروی دانشکده گیرم انداخت و مسئولیت اتاق کوچک 221 را گردنم گذاشت، حالا که فکر می کنم می بینم کاملا گولم زد، من ماندم و یک بغل مسئولیتی که فراتر از دست های کوچکم بود. اما بعد از همان بعد از ظهر باهم دوست شدیم، علی رغم اختلاف سنی مان با همدیگر سینما می رفتیم، مسائل جهانی را تحلیل می کردیم، جیغ می زدیم و خوش بخت بودیم، مسئولیت اتاق کوچک 221 برای من یک بغل دوست های خوب تر از خوب به ارمغان آورد و دستم را گرفت تا قد کشیدم گرچه من برایش فایده ای نداشتم، گرچه دست هایم کوچک بود و تحملم کم........
.
#ادامه_دارد...


+تاریخ شنبه 94/12/15ساعت 7:0 صبح نویسنده polly | نظر

[In reply to من هم یک روز بچــــه بودم]
#این_لحظات_شیرین_94_ای
نوشته رفیق گرمابه و گلستان واپسین روزهای دبیرستانم --> leilad
پ.ن: السابقون السابقون اولئک المقربون ??

***
بسم رب الحسین علیه السلام...
خواستی از بهترین لحظات سال 94 بنویسیم.
می نویسم...
اصلا انگار منتظر بهانه بودم برای اینکه از بهترین لحظات سال 94 بنویسم...
.
.
.
این روزهای آخر سال، مدام راه می روم و می گویم، الحمدلله 94 خوبی بود؛
هر چند که "من" لیلای خوبی نبودم...
بهترین لحظات سال 94 آن لحظاتی بود که برای اولین بار در شهر کربلا نفس می کشیدم.
آن لحظه ای که برای اولین بار نگاهم به گنبد و گلدسته های حرم علمدار کربلا گره خورد.
آن لحظاتی که در صحن حرم علمدار کربلا قدم می زدم و با تمام وجود زمزمه می کردم: "یا کاشف الکرب عن وجه الحسین، اکشف کربی بحق اخیک الحسین علیه السلام"
آن ساعاتی از شب که برای اولین بار در خیابان بهشتی بین الحرمین قدم می زدم.
آن لحظاتی که به تنهایی در میان صحن حرم آقا راه می رفتم و به دنبال ضریح شش گوش می گشتم.
آن لحظاتی که با کلی امید زیر قبه ی آقا دعا می کردم.
یا من ارجوه می خواندم...
آن لحظاتی که در کنار حبیب بودم و رابطه های دوستی ام را به او سپردم...
آن دقایقی از شب جمعه، کنار قتلگاه که دست هایم را در پنجره های مشبک قتلگاه گره کرده بودم و به مادر حضرت ارباب علیه السلام التماس می کردم که دستم را بگیرند. آن لحظات ایمان داشتم حضرت زهرا س حضور دارند. اشک می ریختم و می گفتم خانوم جان محتاج یک نیم نگاهتان هستم.....
فقط یک نیم نگاه.....
.
.
.
و این گونه بود که 94 برایم ماندگار شد...
برای همیشه...
برای همه ی سال های زندگی ام...
#الحمدلله
***


+تاریخ جمعه 94/12/14ساعت 6:0 عصر نویسنده polly | نظر