#این_لحظات_شیرین_94_ای
#قسمت_پایانی
.
به گواهی همان "ان مع العسر یسرا" لحظات شیرین و تلخ در سراسر زندگی کنار هم چیده شده اند، این خاصیت تلخی هاست که بی اراده در ذهنمان جاخوش می کنند و شاید خاصیت شادی هاست که مثل دانه های مروارید بدون اینکه درک کنیم از کنار هم دیگر می گذرند و فراموش می شوند.
و من هم دیدم که 94 دارد به پای اشتباهات و ناراحتی ها سقوط می کند، فکر می کردم بزرگتر که شوم وقتی به پشت سرم نگاه می کنم و به 94 می رسم جز تلخی و خاطرات سخت چیزی نمی بینم.
و شاید آنجا بود که تصمیم گرفتم 19 سالگی ام را نجات دهم، بعد با یک قیچی ظریف سراغ لحظه هایم رفتم، تلخی ها را با ظرافت جدا کردم و شادی هایم را از میانشان بیرون کشیدم، وقتی همه شان پیش رویم قرار گرفت دیدم حتی روزهای شادی م #بیشتر هم هستند. لحظاتی که کنار دوستانم گذارنده ام، جشن تولد ها، در خیابان به طرف دانشگاه رفتن ها، چرخ زدن میان کتابفروشی ها، کتاب خواندن ها، کلاس های نظم معاصر و همه لحظاتی که درکنارشان روزهای تلخ حقیرند.
94 برایم جوانی م سال سختی بود، سالی که عزیزترین های نوجوانی ام در مقابل چشمانم از دست رفتند، اما حالا، بعد از آن غروب شلمچه حالم خوب است. نفس های 94 امین سال قرن 14 م هم به شماره افتاده و ما خوش بختیم که زیر سایه ی مهربانی ش نشسته ایم، برایمان همه ی #عسرها در کنار #یسرها قرار داده و مقتدرانه نگاهمان می کند و لبخند می زند.
[In reply to من هم یک روز بچــــه بودم]
#این_لحظات_شیرین_94_ای
#قسمت_ششم
.
و #جنوب...
زمستان 94 کمرم را خم کرده بود. 19 م اسفند با خستگی توی شلوغی انقلاب از میان جمعیت با پلاستیکی که پرچم "یا فاطمه الزهرا" ی اردو داخلش است عبور و با خودم فکر می کردم فقط می روم که زود برگردم و پی مسئله های لاینحل زندگی بروم، فقط می روم که رفته باشم.
لحظات آخر می خواستم بروم یقه مونا را بگیرم و بگویم من یکی را بی خیال شو، کسی را جایم بگذار، من نمی آیم. خسته ام، خسته و گرفته. اینجا این قدر ها مشکل هست که وقت جنوب آمدن نیست اما جای این حرف ها نبود، به جایش با ذوق می گفتم:"وای #ادبیات یه اتوبوس کااامل داره؟" و کف دست هایم را بهم می کوبیدم، تاریخ مصرف قرص های سال گذشته را چک می کردم، برچسبی که قرار بود روی کتاب ها چسبانده شود را می بریدم، سر به سر مونا می گذاشتم، به مهقانی که با حال آشفته وسط علیمحمدی نشسته بود می خندیدم؛ اصلا بی خیال زندگی که بیرون از درهای #واحد_شهید_علیمحمدی به خودش می پیچید.
و رفتیم، از سردر دانشگاه بیرون آمدیم، سوار اتوبوس های بنزی شدیم که بس قدیمی بود شک نداشتم یکی دوباری هم رزمنده ها را به جبهه برده، توی قطار اتوبوسی مان نشستیم. تا توانستیم غر زدیم و نخوابیدیم. بعد یکمرتبه به اندیمشک رسیدیم، بعد آب کم بود، غذاهایمان تعریفی نداشت، محل اسکان تا لحظه ی آخر وجود نداشت، در اتوبوسمان به قدر آدم ها جا نبود بچه ها کلافه بودند و فکر می کردم این سفر که تمام شود همه شان می روند و پشت سرشان را هم نگاه نمی کنند و از جنگ و جبهه و قیافه تک تک ما حالشان بهم می خورد و من در کنار بحران از دست دادنشان باید دوباره سراغ تهران بروم، با دردهای کوچکی که زندگی م را تسخیر کرده اند و التیام نمی یابند...
اما نشد. نمی دانم چه شد که بچه ها به همه چیز لبخند زدند، به قرمه سبزی هایی که از چمن ساخته شده بودند، به محل اسکانی که برای دراز کشیدن همه مان جا نداشت، به گرما، به تشنگی... بعد ایستادند و از من خواستند برایشان "ناحله الجسم یعنی..." بگذارم، بعد کنار هم سرود خواندند عکس انداختند، خندیدند، در راه برگشت می گفتند که باز هم می آیند و #جنوب چیز دیگری ست...
و با #غروب_شلمچه درد های من هم غروب کرد، یادم رفت که چه زمستانی گذشت، یادم رفت چه چیزهایی شنیدم و چه چیزهایی از دست دادم. به تهران که برگشتم یک تکه انرژی خالص بود که به هوای بهاری سلام می کرد. بعد خندیدم و بهترین دفترم را از کمد بیرون کشیدم تا خاطرات بهترین جنوبم را بنویسم. بعدتر به همه شان گفتم از این بهتر نمی شد. بعد دیگر اشک چشم هایم نبود، دردکشیدن های نیمه شب، بغل بغل خاطره سوخته... هیچ چیز نبود، تنها لبخند بود و خاطرات خوب، تنها لبخند بود و زندگی، تنها لبخند بود و امتداد، تنها لبخند بود و مبارزه...
ممنونم...
ممنونم...
[In reply to من هم یک روز بچــــه بودم]
#این_لحظات_شیرین_94_ای
نوشته ی معلم انشای مهربان و قدیمی م... که #خوب نوشتن را یادمان داد و همیشه در کنارمان ماند...
??????
بسم الله
1? برای یکی مثل من، شیرینی یعنی دانه های الماس؛ پس از سختی، آمیخته با آن! 94، چهارده سالگی تو بود، قله ی رشد و رویش هایت وسط سخت ترین خاطرات نوجوانی. گفته بودم هیچ چیز به اندازه انتخاب های درستت شیرین نبود؟ گفته بودم من دیگرم هستی؟ ... دیدی حتا 365 روز 94 برای گفتنی هایم کم بود؟!
رضایت آن متاع پربهایی است که به رفتن های آزادانه ی تو تعلق می گرفت و خواهد گرفت، آن گاه که در بازگشت، هر چند خسته، قد کشیدی و خواهی کشید باورهایت ریشه دواند و باز نیز!
راضی ام از تو در 94 پرهیاهوی پست و بلند؛ فاطمه سلام خدا بر او راضی باشد!
2? و از شیرینی های 94 این که برگردی خانه و خواهر بزرگتر آن چنان که باید خواهر کوچکتر را سیر کرده و خوابشان برده؛ طبقه پایین و بالای راحتی!
3? و بهار 94 چطور می توانست با زوج شدن یکی از عزیزترین هایت سال نکویی نباشد؟ هر بهار و تابستان و پاییز و زمستان چنین بادا!
4? 94 سالی که جای نوشتن رساله دکتری، را بازی های صبح گاه و همه گاه گرفت!
باشد که به معجزتی از درگاه حضرت باری، بساط تز برچیده شود به خیر و عافیت!
5?94 همان سالی بود که ریحانه به اولین #خواستگار ش جواب رد داد. خانم مهماندار سالن گفت عروس من میشی؟ پسرم خوشگله ها:
"نه خیر پسرت خوشگل نیست. من با پسرت ازدباج نمی کنم، مامانم ابل منو به دینا آبرده، ابل با اون ازدباج می کنم." با همین ژست، به جای مادر داماد، به من نگاه کرد و گفت!!!!
خدایی هیچ وقت این قدر قانع شده بودید؟ با #ملاک ازدواج
??????
#این_لحظات_شیرین_94_ای
#قسمت_پنجم
.
حوالی تابستان بود که در بلبشوی گروه های تلگرامی در یک گروه کتابخوانی عضو شدم، هنوز وارد نشده شروع به اظهار نظر راجع به کتاب های مختلفی که خوانده بودم کردم، آن گروه از شیرینی های تابستانم بود. کتاب خواندن، در مورد کتاب حرف زدن و همه چیزهایی که به کتاب مربوط می شود از دسته خوشحالی های بی زوالم بود.
نمی دانم کی بود، یا میان چه کلاسی نشسته بودم، که مدیر همان گروه مذکور پیام داد که کسی را می شناسی که بتواند در مدرسه ای کتابخوانی تدریس کند؟
سرکلاس بودم، اسم سنا را دادم و گفتم نمی دانم وقت دارد یا نه. وقت نداشت، گفت خودت نمی توانی؟ گفتم شاید.
چند لحظه بعد معلم کتابخوانی غیررسمی ای بودم که در پوست خودش نمی گنجید. به مامان پیامک زدم و گفتم این آرزوی همیشگی م بود، خندید. به مطهره گفتم، گفت برو و خودت را نشان بده.
خیلی نگذشته بود که پشت میزم نشستم و توی دفترچه ی کوچکم مشغول نوشتن طرح درس 7 جلسه ناقابلم شدم.
می خواستم خیلی کارها بکنم، می خواستم بچه ها با چندین نویسنده آشنا شوند،باهم داستان بنویسیم و بعد صحافی ش کنیم و برای همیشه نگه داریم. می خواستم برایشان بهترین معلم روی زمین باشم.
کلاسشان تاقچه داشت، با کاکتوس های کوچکی که رویش نشانده بودند. خودشان هم مهربان بودند و مثل کودکی و نوجوانی خودم کتابخوان و دست به قلم، #زهره کتاب های کلاسیک دوست داشت، #زینب عاشق نوشتن داستان ها و انشاهای بلند بود، #زهرا چشم های نافذی داشت و می گفت از کتاب های خارجی بدش می آید، #نرگس دخترک یکی یکدانه ای بود که بیشتر کتاب های نوجوان را خوانده بود یا علی الحساب دیده بود، #ضحی ادبیات از سر و رویش می بارید و حسابی شعر بلد بود و خوب نقد می کرد و خط قشنگی داشت، #فاطمه کم رو و ساکت بود ولی وقتی می نوشت حیرت زده ام می کرد، #فاطمه_سادات هم که مدام سرکلاس خواب آلود بود و دست هایش را تکان تکان می داد زمانی که قلمش را روی کاغذ می آورد لبخند به لب هایم می نشاند.
آنها ساکنان بهشت کوچک من بودند، با هم می نوشتیم، باهم می خواندیم، با هم راجع به خوانده ها و نوشته هایمان حرف می زدیم. از صمیمیت قلم #زینب لذت می بردیم و به پیچیدگی ش ایراد می گرفتیم، از فریبا کلهر تا آرتور کانن دویل را زیر ذره بین می گرفتیم، من با گچ روی تخته ی شان پرواز می کردم آنها نوشته هایشان را به دستم می دادند تا با روان نویس سبز زیرش را نشانگذاری کنم و چه قدر پنج شنبه صبح های من شیرین بود و چقدر کوتاه...
من پادشاه قلمرو کوچکی بودم که به باشکوهی آنچه تصور می کردم نشد، اما روز آخر بعد از اینکه زنگ زودتر از موعد خورد و قلبم را فشرد جلوی میزم ایستادند و گفتند فکر نمی کردند بتوانند داستان بنویسند. خندیدم و در دفترچه های خاطراتشان نوشتم:" بنویسید که به خاطر استعدادتان به آرمان و اعتقاداتان مدیونید..."
بعد عطر خوش آن روزهای خوب میان زندگی م پخش شد، حس کردم برای اولین بار می توانم #خانوم_لیاقت باشم، جای او بنشینم و در سکوت کلاس موقع خواندن انشا با خودم فکر کنم که این پستی و بلندی کلمات از کجا به ذهن فرشته ی کوچک کلاسم رسیده و مثل او مواظب باشم که #قلب_های_نازک_آلبالویی شان را نشکنم.
می دانم که نویسنده های بزرگی می شوند، با آن کلمات ظریف، توصیفات خاص و با آن همه شور برای خواندن...
خوشا به حال من که کنارشان بودم... خوشا به حال من...
#ادامه_دارد...
یه روز بهم گفت: برای یه مدت نمی خوام ببینمت...
خیلی بهم برخورد...
طبق معمول زدم زیر گریه ...
باز گفت: اَه... تو کسل کننده ترین زن دنیایی...
تلفن رو قطع کرد...
بعد از یه دل سیر گریه نشستم و کلی فکر کردم
دیدم از اون روز که دوست داشتن آلوده به التماس میشه
از اون لحظه که فکر می کنی دنیا فقط به یه آدم ختم میشه
و تو سعی میکنی به هر طریقی نگه داری رابطه رو
کوتاه میای حتی اگه حق با تو باشه
معذرت می خوای حتی اگه گناهی مرتکب نشده باشی
همه چیزو میگذاری وسط و دیگه هیچ راز و رمزی نداری
و همیشه در دسترسی و همیشه آماده به خدمت
و همه آدمای اطرافتو به خاطر یک نفر از خودت میرونی
تبدیل میشی به کسل کننده ترین آدم دنیا...
دیدم اوم حق داره من شبیه یه فیلم ملودرام تکراری شدم که کلی خط و خش داره و هی گیر می کنه...
منم بودم دکمه stop رو فشار میدادم و میرفتم می خوابیدم
شب خوش
#پریسا_زابلی_پور
پ.ن: من هم از دسته ی آن آدم های کسل کننده ملودرام بودم. حالا دارم فکر می کنم میشه هنوزم بدون غم زندگی کرد، بدون ترس همیشگی و دیوانه کننده از دست دادن یه نفر که خودشم در هر لحظه مستعد از دست رفتنه.
مثل دسته ی رمانای زرد بازاری رفتار نمی کنم، اما حقیقت اینه که شاید یه جای زندگی باید به #شادی ها یاد بدیم روی پای خودشون بایستن نه به ستون دوست داشتن یک نفر...
بچه ها اصرار می کنند که بلند شدم و مافیا بازی کنم، من که نمی توانم چشم هایم را نگهدارم بعد از چند روز شیرین خوابم می برد و دیگر چیزی نمی فهمم تا اذان صبح.
#جنوب_94
آرمان شهری بود،
خوشا جنوب... خوشا جنوب....
#جنوب_94
پ.ن: بازگشتم... چند قسمت باقی مانده #این_لحظات_شیرین_94_ای به زودی در کانال و اینستاگرام گذاشته خواهد شد ??
بچه ها مونا را دوست دارند، دلشان می خواهد توی اتوبوس ما باشد، دلشان می خواهد صدایش و میان جمعیت پیدایش کنند. من هم دوستش دارم؛ با خنده اسمم را توی گوشی ش #عشقم ذخیره کرده ام و هر لحظه عشقم صدایش می کنم و وقتی می بینم خسته یا ناراحت است دلم می گیرد.
حالا که مونا خسته ست و توی اتوبوس ما نشسته و بچه ها به من می گویند:" بالاخره سفر تمام شد و خانم محمودی اتوبوس ما هم آمدند!" با خودم برای چندمین بار فکر می کنم که آدم ها #فرمانده شان را دوست دارند. فارغ از اینکه مونا مهربان است، فارغ از اینکه وقتی می خندد لپش چال می افتد و فارغ از خیلی چیزهای دیگر، دوستش داریم چون فرمانده مان است. فرمانده ی جوان دختر های بسیج دانشگاه تهران.
حالا می فهمم چرا بچه های جبهه از شدت دوست داشتن روی سر و کله ی حاج همت می پریدند این قدر که انگشتش می شکست. وقتی می فهمم که بچه ها بعد از ناهار و شام و صبحانه دنبال مونا می افتند که ببنید چیزی خورده یا نه، دیشب خوب خوابیده یا نه و رد رفتنش به فلان اتوبوس را پیگیری می کنند.
#جنوب_94
#فرمانده
درهنگامه نوروز، بخش های مهم خبری صدا و سیما بصورت افراطی و تعجب برانگیر، بهترین زمانهای خود را صرف گرفتن گزارش از شلوغی بازارها و مراکز خرید در سراسر ایران میکردند که ببینید مردم چقدر خرید میکنند. گزارش از پیر و جوان، زن و مرد، کودک و والدین و ... همه شاد و خندان در حال خرید برای عید نوروز!
البته بعدا این مسئله برای من رمزگشایی شد! تفکر سرمایه داری و اقتصاد بازار به من و تو دیکته میکند که یکی از شاخصه های سلامت بازار و وضعیت اقتصادی جامعه، خرید تا خرخره(!)، بیش از حد نیاز(!)، همینجوری و دور همی(!)، چشم رو هم چشمی (البته این مخصوص ایران است بیشتر!)، در هنگام سال نو است. باید انقدر تقاضا و عطش خریدتان بالا باشد، تا سرمایه داران و تولیدی ها روی ماکزیمم منحنی های سود خود با بیشترین ظرفیت ممکن تولید کنند و ... و همه اینها نشان دهنده پویایی اقتصاد شماست! و خوب از اینجا میتوان فهمید چرا صدا و سیمای ما و روزنامه های حتی منتسب به اصولگرایان در این زمین بازی میکنند!
اما اسلام چه میگوید؟ اوه ببخشید اصلا مگر اسلام هم در این زمینه ها حرفی دارد؟ یا شاید بهتر باشد اینگونه بگوییم: اصلا مگر اسلام هم حقی برای حرف زدن در این موارد دارد؟ یعنی تو میخواهی بگویی صدا و سیمای جمهوری اسلامی نمیفهمد و نمیداند اسلام چیست و چه میگوید؟
خدا را صد هزار مرتبه شاکرم که در محیط خانواده و مدرسه ای بزرگ شدم که به من اموختند قدم از قدم برندارم مگر ببینم اسلام چه میگوید. مطمئنم همه شما خانواده هایی را میشناسید که شرایط اقتصادی ایشان بقدری خراب است که توانایی خرید شب عید ندارند. اگر نمیشناسید که کلاهتان پس معرکه است! صدا و سیما بصورت افراطی نمایشی تهوع آور از خریدهای شب عید را نشان میدهد و تهییج ملت برای خرید بیشتر و بیشتر و من دلم برای پدر و مادری میسوزد که فرزندانشان برنامه های مختلف صدا و سیما را میبینند که در همه آنها بچه ها در حال تعریف خریدهای شب عیدشان هستند، یا دست در دست والدین رفته اند خرید، این بچه های ناخودآگاه انتظار دارند و درخواست میکنند از والدین که ما هم میخواهیم، و من دلم پیش آن پدر و مادر است، برای خجالتی که باید از فرزندانشان بکشند؛ و چه چیز بدتر از خجالت والدین از فرزندشان برای عدم امکان برآورده کردن درخواستی به این کوچکی!
خدا را شاکرم در فرهنگی بزرگ شدم که سعی مان بر این بود تا لباس/کفش یا وسیله ای نخریم مگر آنکه واقعا به آن نیاز داشته باشیم و یا لباس/کفش قبلی دیگر قابل استفاده نمی بود. این نه برای فقر یا خساست (که الحمدلله وضع مالی و زندگی مان خیلی خوب بود)، بلکه از روی آموزه های اصیل اسلامی نشأت گرفته میشد. این اصل زمان نمیشناسد، یعنی چون دم نوروز است حتما باید یک دست لباس نو بخریم با اینکه چندین دست لباس داریم که فقط یکبار تا به حال پوشیده ایم! یا شروع سال تحصیلی جدید است و حتما باید کیف جدیدی بخریم با اینکه کیف قبلی مشکلی ندارد! و ...
#یوسف_عزیزی (با تلخیص)
[In reply to من هم یک روز بچــــه بودم]
مامان هم ما را همین طوری بزرگ کرد، ما موقع خریدن چیزهای گران احساس گناه می کردیم، از غذاهای لوکس دوری می کردیم و تا احتیاج به لباس و کفش جدید نداشتیم فکرش را هم نمی کردیم، با اینکه مامان همیشه قبل از بیرون رفتن توی خانه می ایستاد و چک می کرد که ترکیب رنگ لباس هایمان مناسب باشد و هیچ وقت اجازه نمی داد لباس های خراب یا خیلی کهنه بپوشیم.
بعد ها خیلی ها به خاطر این طرز تفکر مسخره یا حتی تحقیرم کردند و به رخم کشیدند که مثلا توانایی خریدن فلان چیزها را ندارم، شاید هم واقعا نداشتم ولی اصل مطلب اینجاست که حالا خوشحالم که تا حدی درگیر فرهنگ مصرف زدگی نشده ایم، آزاده زندگی کرده ایم، تا گرسنه نبودیم نخورده ایم و تا احتیاج نداشتیم نخریده ایم و به همه ی ویترین های رنگارنگ با آرامش لبخند زده ایم....
هیچ چیز به پای سفرهای مدرسه نمی رسید؛ هیچ چیز به پای سفرهای دانشگاه هم نمی رسد...
لحظه های خوش بختی بی حدند، خوشا خوشا....
#جنوب_94
صدای خنده ی بچه ها توی اتوبوس پیچیده، فلفل می گوید فرح بعد از بکاء ست، همه لبخندیم با خستگی، خوشا.... خوشا....
#جنوب_94
بستنی ها را با ریتم خاص شادمانه ای که با دهانم می زنم به دست مهدیه که جلوی در نشسته می دهم. وارد اتوبوس تنگ و تاریکمان می شود و کارتون را روی سرش بالا می آورد و می گوید:" بچه هااا بستنی ی ی ی!" همه ی بچه های خسته که تا چند لحظه پیش ناله می کردند جیغ می زنند و اتوبوس از انرژی شادمانه ای روشن می شود.
یاد دیشب می افتم، آن لحظه ای که کم کم نزدیک بود بچه ها از کم خوابی و دوری راه و گرما، انقلاب کنند و با ناراحتی و قهر میان خیل جمعیت دانشگاه های دیگر گم شدند، نگران بودم که گمشان نکنم و زیر چرخ اتوبوس ها له نشوم که مهقانی فریاد می زد:" بچه های دانشگاه تهران برید سمت حسینیه #شهید_همت!"
من هم با ناله نزدیک ترین کسی که به نظرم می رسد را صدا می کنم و می گویم شهید همت جان کمکمان کن!
فردا صبح حال بچه ها خوب است، غرغروترینشان لبخند می زد، حالا هم دارند با بستنی هایشان هزارمین عکس یادگاری را می اندازند و شهید همت عزیزم در میان لبخند های رضایت من از این همه خوش بختی عند ربهم یرزقون است.
#جنوب_94