سفارش تبلیغ
صبا ویژن

معلم ها آدم های مهمی در زندگی همه آدم ها هستند. اگر نبودند لابد نشسته بودم و با ناامیدی کتاب های نخوانده ام را نگاه می کردم و به سان آن روز توی دانشکده ی تربیت بدنی اتاقم را گز می کردم و بالا و پایین می رفتم و در اثر حس سرخوردگی ای که مشخص نبود از کجا نشات گرفته است مطمئن می شدم که توی این دنیای بزرگ هیچ چیز نخواهم شد....

معلم ها آدم های مهمی توی زندگی آدم هستند چون یکمرتبه و میان نقطه نظرات من و هدی در مورد اینکه آیا فرق گذاشتن بین دانش آموزان خوب است یا خیر. یاد معلم ادبیات سال دوم راهنمایی ام می افتم! همان موقع که فکر می کردم درهای زندگی به رویم بسته شده و تقریبا هیچ استعدادی ندارم. حلاوت روزی که به خاطر یک توضیح کوچک استعداد هایم را بزرگ کرد و به رخم کشید یادم می آید و دوباره و شاید برای چند میلیونیوم بار در زندگی ام حالم خوب می شود.

بعد آرام آرام یادم می افتد که توی این دنیای بزرگ که دست های من در برابرش کوچک می نمایند کسانی بوده اند که روزگاری امیدوار بودند آن شاگردشان که همیشه ته کلاس می نشست بالاخره سنگ ریزه ای را از مقابل پای بشریت برمیدارد. یادم می افتد که خانوم سیداحمدیان هی می کشید من را کنار و می گفت چرا درس نمی خوانی! یادم می افتد که خانوم نیاورانی اجازه می دهد روی سکوی کلاسش بایستم و کتابی را که خوانده ام توضیح بدهم بعد هم برایم دست می زند حتی. یادم می افتد که روی سکوی کلاس ایستاده ام و مطمئنم در رقابت بین من و شاگرد اول همیشگی کلاس (که بعد ها رتبه ی یک کنکور هم می شود.) مثل همیشه او برنده است. منتظرم همه بگویند که یاسمن بهتر توضیح داد و من لبخند بزنم و سر جایم بنشینم ولی این اتفاق نمی افتد کسی بلند می شود و آن چنان دقیق فن سخنوری هر دویمان را نقد می کند که بقیه کلاس قانع می شوند که شاید برای یکبار من چند سانتی متری از یاسمن جلو افتاده ام و از آن روز مطمئن می شوم که می توانم بایستم و با خیال راحت جلوی هر جمعی خوب صحبت کنم و هر بار یاد لبخند رضایت بخش خانوم نیاورانی می افتم.

اصلا شاید برای همین است که لازم می بینم گاهی اوقات به گذشته ام و روزهای اوج نوجوانی ام نگاهی بیندازم. آن زمانی که آدم هایی توی زندگی ام پیدا شدند دستم را گرفتند و خودم را به خودم شناختند که منِ نوجوان حیران آن روزها مشمول آن دسته از آدم هایی نشدم که برای همیشه میان بحران خودشناسی شان سرگردان اند. کسانی که پیدا شدند که خودم را نشانم دادند و دنیا را حتی و این میان هیچ کدام از سرفصل های آموزشی نمی گنجید و در هیچ جایی به غیر از مدرسه به دست نمی آمد.

درست لحظه ای که بعد از یک روز سخت به خانه نزدیک می شوم و ناامید تر از همیشه پاهایم را روی زمین می کشم تازه یادم می افتد که چطور نقشه ی زندگی جوانی و بزرگسالی ام کشیده شد. یادم می افتد که خانوم لیاقت می گفت اگر حوصله کنی و درست بنویسی چیزهای خوبی از آب در می آید. جمله دقیقش میان ذهنم می درخشد و حس می کنم که این زندگی نقشه درهم و برهمی نیست که در یک آن تصمیم به کشیدنش گرفته باشم و خودم را میان خطوطش گم کنم. نشات گرفته از عشق و زحمت آدم هایی است که خداوند در تک تک ایستگاه های زندگی ام گذاشته بود...

آه خدای خوبم آه خدای خوبم....

شب خواب خانوم ورسه معلم ادبیات پیش دانشگاهی را می بینم. از دستم ناراحت است. همان طور که کتاب را دستش گرفته و توی کلاس راه می رود و نکات دستوری ادبیات عمومی پیش دانشگاهی را می گوید می آید و کنار میزم می ایستد و جوری که هیچ کس حتی خودم درست و حسابی صدایش به گوشمان نرسد می گوید:" با این وضع درس خوندن تو گزینه ی دوی بعدی رتبه سی می شی!" ناراحت می شوم و با لحن بدی می گویم:" آخه خانوم... همه چی که درس خوندن نیست... تازه کی گفته که رتبه سی بده..." دیگر جوابم را نمی دهد و به ادامه ی درسش می رسد ... حالا اینجا نشسته ام و فکر می کنم اصلا چطور توانستم ناامید شوم و خیال کنم که باید کنار بکشم وقتی خانوم ورسه سر کلاس این قدر می ایستاد و درس می داد و حرف می زد که گاهی متوجه می شدیم به ثانیه ای نکشیده از حال می رود...

می دانی لیلا ...

معلم های آدمهای مهمی در زندگی آدم ها هستند....

 

پ.ن: متاسفم که هنوز به آن مرحله از عرفان نرسیده ام که مدح و ذم آدم ها برایم یکسان نمیاد... شما عفو کنید...

پ.ن: توی این متن جای چیزی خالی است... من هم نخواستم در این شیشه ی عصاره ناب را باز کنم و میان متنم بپاشم. همین که میان زندگی ام پاشیده شده و همه جا بوی یاس و نرگس گرفته کافی است. من هم دارم دنبال عبارتی می گردم که حسن مقطعی برای این پی نوشت باشد و پیدا نمی کنم.... همین دیگر... همین...:)

پ.ن: باور می کنم که من از آنها عجیب تر بودم :))) وقتی یادم می افتد که هری هم در اثر شکنجه های آمبریج یک زخم روی دستش داشتم که شبیه عبارت " من نباید دروغ بگم" بود و میرزایی هر روز صبح می آمد و با خودکار روی دست راست من همین عبارت را می نوشت و هر ظهر من ناهارم را زودتر می خوردم تا بروم و این قدر دستم را بسابم که جای خودکار ها برای وضو گرفتن برود و فردا این برنامه مجددا تکرار می شد و من اصلا احساس نمی کردم که چیزی این میان غیرعادی است...:)))))))))

پ.ن: خوبیم همه چیز خوب است... فردا هم نه دی است... بوم الله دوست داشتنی من....:)


+ تاریخ دوشنبه 93/10/8ساعت 6:54 عصر نویسنده polly | نظر

یکی از تفاوت هایی که بچه های علوم انسانی با دیگر رشته های دارند این است که در دوره هایی مشخصی از زندگی حتما حسی درونی به وجودشان چنگ خواهد انداخت و طنین "نکند اشتباه کردی؟!" را در تمام وجودشان پخش خواهد کرد. اینجاست که حس درونی دیگری باید بیاید و مثل همه ی بحث نکردن های تمام نشدنی با اطرافیان دلیل هایش را ردیف کند که عزیزم به فلان دلیل و فلان دلیل و فلان دلیل. و این روند احمقانه آن قدر تکرار می شود که حس درونی شماره دو هم خسته می شود و آن اژدهای خفته و خشمگین سر در می آورد و فریاد می زند که:"دیدی گفتم! دیدی اشتباه کردی؟" و همچون منی بی خیال فریاد کشیدن ها و به در و دیوار وجود کوبیدن هایش می نشیند و برای خودت تاریخ ادبیات می خواند و می گوید حوصله ی جر و بحث با هیچ کس را ندارد و کلی هم کار دارد حتی ... این قدر که وقت به این جور کشمکش های بی دلیل نمی رسد.

دیشب برخلاف همیشه خیلی دیر خوابیدم. و با این وجود صبح کاملا سرحال بودم و مثل همه ی این روزها نشستم و باز هم تاریخ ادبیات خواندم! شب ش هم درست و حسابی خوابم نبرد. انگار مهدیس آمده بود بالای سرم و هر چند ساعت یکبار بیدارم می کرد و حیرانی ام را یادآور می شد و همین روند تا صبح ادامه پیدا می کرد. می دانم که همه ی این ها به خاطر ایام امتحانات و رابطه ی مستقیم ش با افکار و عقاید نهلیستی ست. حتی اینکه دیشب نشسته بودم و به یکی از بچه ها که نمی دانم کدامشان است گیر می دادم و غر غر می کردم رابطه انکار ناپذیزی با همان ایام مذکور دارد؛ و به هر کس سر راهم می رسید می گفتم. چرا؟ آخر چرا؟ و  یادم رفته بود که خودم هم مثل همه ی نوجوان های عالم عاشق یک مفهوم احمقانه بوده ام. یادم رفته بود که به خاطر آن روز که نگین و میرزایی چوب دستی هری پاتری ام را شکستند چه قدر ناراحت شدم و یک میلیون دفعه چسب کاری اش کردم و بازهم درست نشد و برای آرامش قلب زخمی ام (!) گفتم که مثلا چوب دستی من هم مثل چوب دستی رون است که شکسته بود و لابد بالاخره دوباره  یک چوب به خوبی آن پیدا می کنم تا توی سر این آن بکوبم و "اکسپیلارموس" و "اکسپکتوپاترونوم" بگویم و مثلا از دست دیوانه ساز ها فرار کنم! و هیچ کدام از این استدلال قانعم نمی کرد و باز غر غر می کردم و سیل "چرا" ها را به سمت این و آن روان می کردم یا اصلا شاید در اثر تاثیر افکار نهلیستی به دنبال این بودم که یک دغدغه مثلا جدی برای خودم ایجاد کنم و پس از راه حل های به اصطلاح نجات بخشم حس منجی بودنم بهم دست بدهد و کمی از این حیرانی کاسته شود؛ یا شاید اصلا آن دو قطب همیشه مخالف وجود به صلح برسند و لااقل یکی شان بتواند ادعا کند که آدم مفیدی هستم.

و خلاصه ی امر اینکه تا صبح نشستم با چشم های گرد شده شبیه همان شکلک واتس اپ با خودم غر غر کردم و یک نفر آن میان جواب داد:"خب چیز دیگه ای که جلوی دستشون نبوده که دوسش داشته باشن!" و من می خندم و با وجود آن خنده با صدای بلند این استدلال از نظرم خیلی هم منطقی می آید. عدم وجود دم دستی هایی برای ابراز محبت کار را به همین پر شدگی وجود یکی از بچه هایی که نمی دانم کدامشان است از عشق فلان تیم می کند که  او را به مقامات بالا و اعلی علیین می رساند. اصلا شاید هم برساند! شاید من  فهم شعورم به درک این چیز ها نمی رسد. مثل خیلی از کسانی که دست من را گرفتند و به گوشه و کنار مدرسه کشاندند تا هدایتم کنند و من فقط بهشان می خندیدم و می گفتم که نمی فهمند!

صبح که بیدار می شوم نگین نظر داده"عه معلم شدی؟" و همان شکلک با چشم های گرد شده را می فرستد. جواب می دهم نه معلم نشدم! هیچ چیز نشدم! به یک حیرانی مطلق رسیدم. حیرانی دانشجوی ادبیاتی که می خواست معلم و نویسنده شود. حیرانی دانشجوی ادبیاتی که کسی دیگر درست و حسابی متن های کوچکش را نمی خواند و حتی یک ذره هم معلم نشده. حیرانی دانشجوی ادبیاتی که آخر شب نشسته و به عکس هویزه خیره شده است و سعی می کند امیدواری همواره فعال نوجوانی اش را در وجودش روشن کند و باز هم اول دفتر ریاضی دوم دبیرستان نقاشی بکشد که "من معلم می شوم!" و لابد آن موقع عقلم هم سرجایش آمده و خیال منجی بودن به سرم نمی زند و بالاخره یک چیزی می نویسم که کسی پیدا شود و اسمش را داستان بگذارد....

 

پ.ن: من خوبم... فقط همان طور که از اسم این متن پیداست به مرحله فنا فی الفرجه رسیده ام و کتاب های نخوانده و درس نخوانده و فردا که امتحان تربیت بدنی دارم و باید سی تا طناب بزنم مثلا!

پ.ن: همواره از یک گروه آدم های بدم می آمده! حالا ذکر نمی کنم چه گروهی... ولی بدم می آمده دیگر.... بدانید...

پ.ن: الان هم دارم از این شکلات تیوپی های فرمند می خورم و همچو موری اندر این خرمن خوشم :)


+ تاریخ جمعه 93/10/5ساعت 2:16 عصر نویسنده polly | نظر