سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوش می آمد و...  


+ تاریخ پنج شنبه 90/11/20ساعت 4:55 عصر نویسنده polly | نظر

بعد از امروز.

بعد از جان کندن اینترنت برای وصل شدن.

یک دوست فرستاده بود:

وقتی می‌بینی طرفت دیگه به هیچ‌کدوم از رفتارات اعتراض نمی‌کنه، فکر نکن آدم ایده‌آلی شدی. این زنگ خطره. داره نسبت به تو بی‌تفاوت می‌شه. بفهم!

بعد از امروز. می فهمم.

 


+ تاریخ سه شنبه 90/11/18ساعت 10:11 عصر نویسنده polly | نظر

ما حافظه زنده ی تاریخ باشیم یکبار هم.

یادمان باشد. امامان ساعت 9 و 27 دقیقه وارد تهران شدند.

نه 9 و 33 و دقیقه!

+++


+ تاریخ چهارشنبه 90/11/12ساعت 8:40 عصر نویسنده polly | نظر

میگم.

آدمهایی که عادت دارن هر روز به مردم، بابت بهانه های مختلف هشدار بدن که به زودی به قعر جهنم سقوط می کنن،

خودشون می رن بهشت؟

پ.ن: حاجی گرینوف تجلی گر همه این آدم هاست بد جوری!


+ تاریخ دوشنبه 90/11/10ساعت 10:39 عصر نویسنده polly | نظر

همه ی حرف هایم شکل مخصوص به خودشان را دارند. ولی شکلشان را نمی توانم بگنجانم میان کلمات.

مثلا کلمه ی صمیمانه ی: سلاااااااااااااام.

تصویر دخترکی با موهایی که روی شانه اش ریخته را دارد. که دستش را با شدت تمام برای یکنفر در دوردست ها تکان می دهد.

مثلا جمله رسمی: امیدوارم حالت خوب باشد. تصویر یک آدم کت و شلوار پوشیده را دارد که مشغول سفت کردن پاپیونش است.

یا تصویر جمله: سلام منو بهش برسون. شبیه یک دخترک نیشخند زده است.

یا "سرشلوغ بودن": برای من تداعی گر کسی است  که عینکش را روی میزش انداخته و در حالی که دستش به روی پیشانی اش است. میان یک عالمه کاغذ و کتاب و جزوه گم شده.(دقیقا مشابه تصویر یک عدد "من" در ایام امتحانات)

کلمات کم می آورند... میان اشکال جمع شده توی ذهنم.

دیگر حرف نگفته ندارم...

یک عالمه حرف ندیده دارم...

 یک عالمه حرف های ندیده....

پ.ن: چهارشنبه های بعد از ماه صفر خاص بودند همیشه! هستند هنوز هم ولی مثل اینکه من دیگر جزو خواص نیستم!


+ تاریخ دوشنبه 90/11/3ساعت 9:29 عصر نویسنده polly | نظر

به دنیا بگویید؛ بیاید کمی دخترانه تر بازی کنیم....

بگویید؛ همبازی اش یک کمی نازک است. خسته هم شده است کمی... می خواهد یک بازی نشستنکی بکند.

بنشیند یک گوشه کمی...

بهش بگویید چشم هایش درد می کند... این همه برایش قایم موشک بازی در نیاورد.

توان دویدن ندارد دیگر. از هر چه بلندی هم بدش می آید. اصلا نمی فهمد این همه دویدن و پریدن روی بلندی ها معنی اش چیست.

 بگویید که دل نازک همبازی اش را با دروازه اشتباه نگیرد و مدام آن توپ دو لایه اش را نکوبد  و بیخود برای خودش ادای فوتبالیست های معروف را در نیاورد و فریاد گل گل سر ندهد.

بهش بگویید برد اصلا!

حالا بیاید یک کمی دخترانه تر بازی کنیم.

بگویید برود عروسک هایش را بیاورد. با آن قابلمه های پلاستیکی و لوازم دکتر بازی.

بگویید یک زیر اندازه بیاورد. بندازیم این گوشه عروسک هایمان را بچینیم رویش...

 کمی دخترانه تر بازی کنیم...

بگویید آخر همبازی اش دختر است...

پ.ن: اگر بروم بهشت.. سیزده ساله میشوم...

پ.ن: باز هم س  ی ا م د ی م ا ه و دو سال می گذرد!


+ تاریخ جمعه 90/10/30ساعت 5:40 عصر نویسنده polly | نظر

حافظه ام ناامیدم می کند؟

.

همه اش را.

قطعه قطعه. تکه تکه. حرف حرف یادم می آید.

نمی توانم بهم وصلشان کنم.

چقدر بودن ها تکه تکه.

قطعه قطعه.

حرف حرف شده اند.

.

پیر شده ام به گمانم.

دیگر یاری نمی کند.

که همه ی بودن ها را.

یکسره.

مرتبط.

و زنجیر وار.

حفظ کنم.....

.

حافظه ام ناامیدم می کند؟


+ تاریخ پنج شنبه 90/10/22ساعت 9:42 عصر نویسنده polly | نظر

....

خبر خوب برایت دارم.

روز به روز دارم مریض تر میشوم!

ازم قطع امید کرده اند این پزشک ها!

خودم هم از خودم گذشته ام.

بعضی ها می آیند جوری نگاهم می کنند. من بهشان لبخند می زنم.

خجالت کشیدن ندارد که. این را همین روزها فهمیده ام.

بعضی ها هم می آیند. برایم دسته گل می آورند. دسته گل تبریک...

مبارکم باشد!

برایت خبر خوب دارم!

روز به روز دارم مریض تر می شوم!


+ تاریخ دوشنبه 90/10/19ساعت 1:42 عصر نویسنده polly | نظر

نازنین.

من برای یک دلدرد کوچیک پیشت اومدم...

تو که برای همیشه بستری ام کردی.....

:-)

پ.ن: مردم این دوره زمانه نمی فهمند... بی خیالشان....


+ تاریخ یکشنبه 90/10/18ساعت 3:55 عصر نویسنده polly | نظر

مشغول بلند بلند خندیدن بودم که یکدفعه صدایم زد.

از توی جیبش خیلی نرم یک کاغذ در آورد و گفت بیا.

عکس آقا را روی کاغذ دیدم.

می خواستم دهانم را باز کنم و بپرسم برای چی؟

یکدفعه گفت هیسسسسسس و رفت!

انگار مشغول پراکندن اعلامیه های یک تشکلیات مافیای هستیم!

انگار ولایتی بودن کار بدی است.

انگار دادن عکس آقا و اعلامیه نه دی به یکدیگر جرم محسوب می شود!

.

.

.

انگار نه انگار که عشق را باید فریــــــــــاد زد!

انگار نه انگار ولایت عشق است!

.

.

.

شما هر چه می خواهید بگویید.

ولی من می گویم.

تقصیر خودمان است.

که ولایت را فریــــــــــــــاد نمی زنیم.

عشقمان را به رخ این همه مدعــــــــــــــــــــــــی نمی کشیم!

کوتاهی از خودمان است که عشــــــق را پنهان می کنیم...

انکار می کنیم...

عشق را باید فریاد زد و افتخار کرد....

.

.

.

باز هم نه دی. و باز هم حکایت آن روز توی مجلس شورای اسلامی. اردوی کلاس اجتماعی بچه های سوم مدرسه راهنمایی روشنگر. زود تعطیل شدن مدرسه. راهپیمایی و چهارشنبه ای که برای خودش تاریخی شد و جایی فراتر از تقویم علامت خورده ی من قرار گرفت....

باز هم نه دی.

باز هم مانتوی آبی مدرسه. باز هم پسرکوچولویی که هنوز به دنیا نیامده بود. باز هم "در ظهر عزا حرمت ارباب شکستند. علامدار کجایی..." باز هم عاشورایی. عاشورایی تر.

.

.

.

باز هم نه دی.

باز هم مرگ ضد ولایت فقیه....

مرگ آمریکا....

مرگ انگلیس...

مرگ اسراییل...

پ.ن: خامنه ای همان خمینی است. همان "خ" و "م" و  "ن" و "ی"  به علاوه یک "ا" و یک "ه" یعنی یک آه...


+ تاریخ پنج شنبه 90/10/8ساعت 8:24 عصر نویسنده polly | نظر