مدت هاست که ازش خبری نیست...
ولی پس از مدت ها...
به روز شد...
پی نوشت:به نظرم اگر رو عبارت مارمولک ها در باد، متن کلیک کنید باز بشه!
پی نوشت: دوستان تازه وارد لینک کردن فراموششون نشه.
و...
تو ، که عمری تشنه ی آب حیات بودی و عطش یافتن داشتی و چون آهویی رمیده و غزالی حیران درکویر ،
سراغ چشمه ای و سایه ای می گشتی تا آرام بگیری و سیراب شوی، اینک رمضان همان سایه است
و همان چشمه و درخت.
گوش کن!
گوش کن ، ای سر غفلت در پیش
ای اسیر (خود ) و زندانی (نفس)
اینک این بانگ سروشی است که اندر شب (قدر)
بیخ گوش من و تو می خواند:
این تغافل از چیست !؟
سینه ی سنگی ما
از چه از سوز و شرر ها خالیست!؟
در ماه میهمانی خدا دعای سبزتان را در لحظات زیبای افطار از ما دریغ نسازید.
التماس دعای فراوان ...
نیکی نه پولی
مرگ پایان کبوتر نیست....
به قول نمکی ترین فلفل دنیا، و بهترین قیچی روی زمین، و با نمک ترین نگین اصفهانی دنیا،,صلوات دار ترین عبدوی دنیا، و دندون سیمی ترین هدی دنیا، و موجی ترین اف ام دنیا (!)، و خواهر ترین مازمور دنیا، و گزیده شده ترین نرگسی دنیا، و جون ترین نرگس جون دنیا، و یه عارفه ی جدیدا بد اخلاق، و یه عطای بی وفا،, 19 هزار و 500 تومان ترین لیلا ی دنیا، و دیر اومده ترین شجی دنیا،و دکتر ترین کوثر دنیا! و تافل ترین ستاره ی دنیا(منظورم سعدیه) و دیوونه ترین دره ی دنیا، و نیومده ترین غزال دنیا، و چناچه ترین ضحی ی دنیا، و یخ ترین نسیم دنیا و همه ی کسانی که بودند و نبودند و با ما خواندند و نخواندند:
پنالتی گل مفته....اینو علی دایی گفته....
کنار در نشسته بودم و داشتم با بی حوصلگی "این باکس" موبایلم رو خالی می کردم و اس ام اس های تبلیغاتی را برای هدی می فرستادم. حتی تصور اینکه هدی بعد از اینکه با کلی شوق و ذوق موبایلش رو برمیداره و این اس ام اس ها رو می بینه و چه قدر عصبی می شه، پس از سال ها برام خنده دار بود. گر چه سال ها بود که هدی گول این حقه مسخره رو نمی خورد. فکر اینکه هدی گول نمی خوره این قدر غمگین بود که موجب دل گرفتگی بیشترم شد کمی کنج دیوار جا به جا شدم و موبایلم رو روی زمین انداختم.
راهرو خالی بود. در اتاقم باز بود و قیچی توش پشت کامپیوتر نشسته بود و هر از چند گاهی چیزی می گفت:" پلی نمی خوای بیای تو؟" "پلی خسته نشدی اون قدر اونجا نشستی؟" "پلی آدم که دلش می گیره که نمی ره کنار در بشینه..!" و من اصلا حال جواب دادن به سوال هاش را هم نداشتم . سرم را تکیه داده بودم به دیوار و به صداهایی که از توی کلاس فلفل می اومد گوش می کردم. داشت بلند بلند می خندید. هر وقت بچه ها سر کلاس بودن دلم می گرفت ولی این دفعه دل گرفتگی ام به طرز عجیبی زیاد بود...
موبایل کنارم "وورم وورم"ی کرد و من با بی حوصلگی از روی زمین برش داشتم:" وان نیو مسیج" صفحه رو که باز کردم. هدی نوشته بود:"اگر بخوای به این عادتت ادامه بدی نمی تونم به بچه هات درس بدما!" صفحه "رایت مسیج" رو باز کردم و دستم رو گذاشتم رو صفحه کلید . از تایپ کردن با موبایل چندان دل خوشی نداشتم. " خانوم معلم شما برای چی موبایل می برید سر کلاس؟"
هنوز اس ام اس نرفته جواب آمد:"مطمئن باش برای خوندن این مزخرفاتی که تو می فرستی نمی برمش" خنده ای کنج لبم نشست و دوباره سرم را تکیه دادم به دیوار و موبایل را انداختم کنارم صدای عارفه از توی کلاس می آمد که با اصرار به بچه ها می گفت که:" می شه وسط حرفم سوال نپرسید سوالتون رو بنویسد گوشه ی کتابتون...." ادامه ی حرفش رو نشنیدم چون از محدوده ی شنوایی من دور شده بود و با خودم گفتم: در این صورت هیچ کس هیچ وقت سوالش رو نمی پرسه!
یکهو تمام بدنم به لرزه در آمد. بدون اینکه بفهمم دستم را روی موبایل گذاشته بودم و داشت با تمام قدرت می لرزید:" پو؟" قیچی از توی اتاق داد زد:" پولی نمی خوای دست از سر اون موبایل برداری؟" با صدایی گرفته که شبیه صدای خودم نبود گفتم:"اون دست از سر من برنمی داره" انگار یه عمر بود که حرف نزده بودم که صدام این طور گرفته بود.
کسی تلق تلق کنان از پله هم پایین آمد و کلی سر و صدا ایجاد کرد. چون 5 تا پله آخر رو پریده بود. در حالی که با صدای خفه ای که فقط خودم قادر به شنیدنش بودم گفتم:" بچه ها کلاس دارن..!" دیدم که توده عظیمی که گویا تعادلش رو از دست داده با سرعت به طرفم می یاد.
- ا...! پولی چرا اینجا نشستی؟
- دلم گرفته...
- دلم گرفته است دلم عجیب گرفته است...تمام راه...
و در حالی که بلند بلند شعر سهراب می خواد سوییچ پرادویش را تکان تکان داد و با سرعت از بقیه پله ها پایین رفت که باز هم موجب تولید یک عالمه سر و صدا شد و من باز هم با صدایی که فقط خودم قادر به شنیدنش بودم گفتم: "بچه ها کلاس دارن" البته گویا کلاس چندان مهمی نداشتند چون صدای خنده فلفل بلند تر از همیشه شده بود و عارفه هم با حرارت در حال تعریف کردن خاطرات نوجوانی اش بود! نمی دونم این چه حکمتی داره که هر وقت راهروی ها پرورشگاه سوت و کور می شه دلم عجیب می گیره و حوصله هیچ چیز رو هم ندارم. حتی وقتی نیکی خانوم ناظم اجرایی پرورشگاه به طرفم اومد و طرح نقاشی هایی رو داد که قرار بود روی دیوار پرورشگاه نقاشی کنیم با اینکه با تمام وجود منتظرش بودم ولی اصلا موجب از بین رفتن اندکی از دل گرفتگی ام نشد!
دوباره موبایل ووروم وورمی کرد و هدی گفت:" برگه ها رو بگیرم؟"
"چرا از من می پرسی؟"
" شما مدیری!"
"خوش به حال شما معلم ها..!"
"حالا بگیرم؟"
"صاحب اختیاری خانوم معلم"
و خانوم معلم دیگه جواب نداد گویا رفته بود که برگه های امتحان رو بگیره.
دوباره نگاهی به موبایلم انداختم و شروع کردم به ور رفتن باهاش. تمام عکس هایش را برای هزارمین بار دیدم. هزاران عکس از پرادو و پرورشگاه و هزارن عکس از تک تک بچه های پرورشگاه و هزار عکس از تمام بروبچس پرورشگاهی هزاران عکس از فلفل و کلاسش در حالی که غش غش با هم می خندیدند و هزاران عکس از عارفه در حالی که داشت با بچه های مختلف حرف می زد و هزاران عکس از عبدو که با بی ام او اش جلوی در پارک می کرد و هزارن عکس از خانوم دکتر در حالی که پوزخند می زد و گوشی پزشکی اش را به رخ دوربین می کشید و هزاران عکس از لیلا و یاسمن و شجی و غزال و نگین و هزاران نفری که برای دیدن پرورشگاه می آمدند...
این قدر دلم گرفته بود که حتی حوصله این را هم داشتم که بنشینم و تمام اس ام اس های موبایلم رو از اول بخوانم. حتی اس ام اس های تبلیغاتی را...! دلم می خواست برای هزارمین بار بنشینم و بخوانم که آرایشگاه فلان با تحویل این اس ام اس چند درصد تخفیف می دهد یا فلان اینترنت پر سرعت تر است یا آن یکی.
آخر داستان به اینجا ختم می شه که قیچی دوباره به من گفت:" پولی نمی خوای دست از سر اون موبایل برداری؟" و من به جای اینکه بگم اون دست از سر من بر نمی دارم. از کنج دیوار بلند شدم تا برم و در پرورشگاه را باز کنم. صدای غش غش خندیدن فلفل همچنان توی راهرو می پیچید و صدای شاگرد های هدی که از طبقه بالا راجع به سوال های امتحان حرف میزدند و صدای عارفه که برای چندمین بار می گفت که سوال هایشان را گوشه کتابشان.....
موبایلم را توی جیبم سراندم و تلق تولوق کنان از پله ها پایین رفتم تا در را باز کنم.
وسایلش می ریزد کف اتاق. رورک، کریر، رخت خواب، پشه بند، کلید هاش و.... صدای خودش هم از همه جا می یاد که صدای های عجیب و غریب در می آره که تا به حال هیچ بشری قادر به نوشتن اونا نبوده... در عوضش ما هم براش شعر می خونیم و می زنیم روی پاهای کوچولوش و او هم باز صدا های عجیب در می آورد منتها این بار آهنگین تر....
الان هم زیر پشه بندش خواب خواب است.... دیگر بغل کسی نیست که بهش لگد بزند و موهایش را بکشد... یا تو رورکش نیست که بخندد و روی بالشش بکوبد....روی زمین هم نخوابیده که مدام غلت بزند و سر پتوی سفری من را که زیرش پهن است را بگیرد و لوله اش کند و من دوباره برش گردانم و پتو را از دست های کوچولو اش در آورم بخوابنمش و او دوباره غلت بزند....
الان هیچ کدام از این کارها را نمی کند فقط زیر پشه بندش خواب خواب است...
بگو ماشالله.
گاهی اوقات دلت می خواهد حرف هایی را بزنی که برای خودت است...از جنس خودت است...رنگ و بوی خودت را دارد...
ولی وقتی دوباره یادت می افتد که دنیا دست آدم بزرگ هاست منصرف می شوی از حرف زدن...!
گاهی اوقات دلت می خواهد جملاتی را بگویی که کلمه ها "بی وفا"، "پلاسیده"، "آدم بزرگ"، "کودک درون"، "فراموشی" و.... توشون بسیار دیده می شه...!
ولی.....
5198 امین روز زندگی ام به پایان رسید.. روزی بود که نشستم و دقیق حساب کردم که چند روزه هستم. 14 سال ضربدر 365 روز هر سال+ 4 روز به دلیل کبیسه بودن 4 سال از زندگی ام+ 2 ضربدر 31 که می شود دو ماه گذشته از روز تولدم + 13 روز گذشته از 14 سال و دو ماهگی ام. من امروز دقیقا 5198 روزه ام.
5198 امین روز زندگی من شنبه بود. شنبه ای مثل همه ی روزهای خدا. در 5198 امین روز زندگی ام تلویزیون همچنان برنامه های بی مزه را پشت سر هم تکرار می کرد و هزار جور خاله و عمو و دایی و عمه و یک عالمه عروسک ریخته بودن توی جعبه ی جادو تا بچه های این دوره زمونه را شاد کنند. با خودم فکر کردم آن زمانی که سنم 1000 روز کم تر بود یعنی 4198 روزه بودم اگر تلویزیون این همه برنامه کودک داشت از خوش حالی به سقف می چسبیدم. بچه که بودم برنامه کودک خیلی دوست داشتم و مطمئنم اگر پولی آن روز ها می آمد و این برنامه ها را می دید خیلی خوش حال می شد.
ماشین حسابم قاطعانه اعلام می کند که 1000 روز می شود چیزی در حدود دو سال. دو سال پیش می شود وقتی که من 12 ساله بودم و یادم نمی آید که در 12 سالگی برنامه کودک دیده باشم. پس برای آنکه به روزهای 7 سالگی ام برسم باید 4000 روزی از سنم کم کنم.... 4000 روز چیز کمی نیست....اصلا کم نیست....4000 روز زیاد هم هست...4000 روز پیش من 7 ساله بودم و خدا می داند که به چه چیزهایی که فکر نمی کردم....
از سر و کله زدن با اعداد و ارقام خسته نمی شوم و در برابر قیلی ویلی رفتن انگشتانم برای اینکه بنشینند و حساب کنند که 4000 روز پیش چند شنبه بود مقاومت می کنم...در آن صورت ممکن است فکر کنید من زیادی بی کارم...
امروز 9 مرداد ماه. من 5198 روزه شدم. 9 مرداد ماه مصادف بود با تولد هری پاتر. هری پاتر در 31 جولای 2010. سی ساله می شد. در حالی که من فقط 14 سال و دو ماه و 13 روز داشتم و هنوز هم با آن پسربچه ی مو مشکی چشم سبز سروکله می زدم. همان افسانه ای که می گویند شیطانی است و می خواهد مغز بچه ها را بخورد و خدا می داند چه قدر خزعبلات دیگر امروز 30 ساله شد! در حالی که من برای 16 امین بار در حال مرور کردن کتاب هایش هستم...بدون هیچ دلیلی....!
امروز 9 مرداد. 248 روز گذشته از 4 آذر بود. در این 248 روز یک عااااااااالمه اتفاق افتاد که شامل همه ی روزهای سوم ب ای من می شد. امروز 9 مرداد ماه بود و روزشمار من روی عدد 51 ایستاده بود. امروز داشتم به روزی فکر می کردم که روزشمارم صفر بشود ولی بعد از کمی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که بهتر است روزشمارم را دور بیندازم...حتی اگر صفر هم بشود...امروز 9 مرداد بود. تولد هری پاتر.
امروز همان روزی بود که نشستم و به این فکر کردم که دیگر هیچ وقت خدا...11 سال و 11 ماه و 11 روزه نمی شوم. همان روزی بود که نشستم و به این فکر کردم که چه قدر جالب است که آدم 33 سال و 3 ماه و 3 روزه باشد. باید 33 سال و 3 ماه و 3 روزگی ام را جشن بگیرم...اگر عمری باقی بود. توی آشپزخونه ی پرورشگاه یه کیک شکلاتی درست می کنم شکل یه "3" ی گنده... و با همه ی اهای پرورشگاه حمله می کنیم سرش... و همه با صورت های شکلاتی غش غش به همدیگر می خندیم.... اگر روزی 33 سال و 3 ماه و 3 روزه بودم و یادم رفت...یادم بیندازید...شاید آن موقع کلی غصه بخورم که هیچ وقت 14 سال و دو ماه 13 روز نمی شوم.
سهراب می گوید:
زندگی سوت قطاری است که در گوش پلی می پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی ماه،
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر
زندگی شستن یک بشقاب است....
5198 امین روز زندگی ام مثل تمام روزهای معمولی عالم به پایان رسید. نیم ساعت می گذرد از 5199 امین روز زندگی ام و من هیچ وقت 5198 روزه نمی شوم.
پنجسنبه 31 تیر: روز اخر ماه تیر است. که تولد ماه هلن کلر هم بود. همه چیز آرام است به قطعه های چیده شده ی پازلم نگاه می کنم و یک ماشالله و چشم نخوری انشالله می گویم که مبادا کسی چشم بزند این همه هوش و ذکاوت خدا دادی را.
جمعه 1 مرداد: 4 نفری رو یک مبل نشسته ایم و من در حال خفه شدن هستم. احساس می کنم قلبم بیخود و بی جهت به ناحیه گلوگاهم رسیده و در آنجا وحشیانه مارش نظامی می زند. اسید معده ام هم در حال سوراخ کردن مری ام است.
شنبه 2 مرداد: خسته و کوفته از اردو برگشته ام. توی تاریکی نشسته ام و فکر می کنم به آن خانومی که سال های سال از تاریکی خانه اش بیرون نیامده بود. خیره شده ام به کلید چراغ و منتظرم خودش روشن شود....انگار نه انگار...کاش بعد اردو خوابیده بودم.......
یکشنبه 3 مرداد: من شهید راه زندگی ام.....کشته شده به دست روزگار....
دوشنبه 4 مرداد: بیماری ای که آدم را از یک زجر دائمی برهاند.خود عین شفاست...من مدرسه نرفتم. توی خانه نشستم و سیر تا پیاز برنامه های تلویزیون را دیدم و بیش از پیش احساس بی مصرفی کردم...من شهید راه زندگی ام....
سه شنبه نیمه ی شعبان: از یک طرف به پدرم اصرار می کنم از راهی برویم که بهمان شربت بدهند. (وقتی از خانه ی عروس خانوم بیرون آمدیم تازه فهمیدم چه قدر تشنه ام). و از طرف دیگر به مادر گرام اصرار می کنم که فردا مدرسه نروم و هر دو عزیز یک جواب می دهند: نچ!
چهارشنبه 6 مرداد: مدرسه نرفتم. و باز هم نشستم و برنامه های تلویزیون را نگاه کردم... و هنوز هم شهید راه زندگی ام...
پنجشنبه 7 مرداد: احساس می کنم یک هفته ای که گذشت یکسال پیش بوده است. توی این دوره زمونه که آدم به مرور زمان پیر نمی شه...گر و گر پیر می شه.... من شهید راه زندگی ام....