یعنی همون دختر عینکی خوش قلب. تولدت مبارک....
پ.ن: به همین سادگی 15 سال گذشت! به همین سادگی که این یکسال گذشت... به همین سادگی که....
پ.ن2: اوووووووووووووووف....!
پ.ن3: آدم ها چه قدر می توانند از هم دور باشند....؟
موهای عزیزم.
اگر سفید شدید،
اصلا متعجب نمی شوم....
یک عالمه آدم غریبه...!
دنیا خیلی شلوغ است. از این بابت مطمئنم! این قدر شلوغ است که اگر خودت را گم نکنی دیگران را گم می کنی! مثل نمایشگاه کتاب! هر چه نگاه می کنی آدم می بینی ولی هیچ کدامشان آشنا نیستند! این قدر شلوغ است که کلافه می شوی!
درست در سال تحویل امسال به این نتیجه رسیدم که دنیا خیلی خیلی شلوغ است! این قدر شلوغ که از هر 35 میلییون نفر فقط یک نفر با من آشناست! این یعنی اینکه اگر آدم های آشنا ی من به طور مساوی در جهان پخش شده بودند در ایران فقط دو نفر را می شناختم!
دنیا خیلی خیلی شلوغ است! این قدر شلوغ که دلت می خواهد سرت را به دیوار های سنگی اش بکوبی و بگویی که هیچ علاقه ای به دیدن 35 میلیون نفر دیگر نداری و فقط دلت می خواهد همان یک نفر آشنا را ببینی!
چه بسا آدم هایی که هر روز تو را می بینند. با تو می گردند. اسمت را می دانند. صدایت می کنند هم با تو غریبه باشند!
یک عالمه آدم غریبه...!
صد در صد مشکل دنیا همین کثرت آدم است! این قدر آدم هست که مثل یک انبار کاه باید بنشینی روی زمین و میان کاه ها دنبال آدم هایی که دوست داری بگردی. هی کاه ها را کنار بزنی...
وای خدای من... عجب چیز افتضاحی می شود...
پ.ن: دیگه یه رنگ دیگه نیست...
ببین.
شب آروم آروم داشت صبح می شد.
منظورم اینه که ساعت داشت دوازده می شد.
تو مثل همیشه حواست نبود.
ولی من حواسم بود.
دیرم شد.
ولی مهم اینه که حواسم بود.
درست موقعی که شب آروم آروم صبح می شد.
منظورم همون ساعت دوازدهه...!
پ.ن: تو باز هم حواست نیست. ولی به نظرت این روزها یک جوری، یک رنگ دیگر نشده اند؟ قشنگ ترند؟ نه؟
خدمت وبلاگ عزیزم.
امروز نهم اردیبهشت است و می شود دومین نهم اردیبهشتی که یک گوشه ی دنیای مجازی را اشغال کرده ای!
وقت حرف زدن بیشتر ندارم.
تولدت مبارک.
نگران نباش...
من بیدارم...
بیدار...
بیدار....
پ.ن: و این خورشید ششم اردیبهشت ماه است که غروب می کند...
ما پرنده بودیم.
پرواز هم می کردیم.
بال هامون رو ازمون گرفتن.
و نشستند به نظاره ی پر کشیدنمان...
پ.ن: خدایا کاری کن که آسمان را فراموش نکنیم.
یه نفر اینجا هست که مدت هاست اسمی ازش برده نشده. ولی وجود داره و نا محسوس به زندگی شیرینش ادامه می ده.
قبلا ها یه قیافه ای داشت شبیه مینی پولی. ولی این روز ها که مینی پولی واقعی تر شده و شده یه آدمی که واسه خودش شخصیت داره دیگه شبیه اون نیست.
هنوز هم شبیه خودشه. همون شکلی که همیشه بوده.
با چشم های سبز و موهای مشکی دم موشی...
یه نفر اینجا هست که موقع دویدن های توی کلاس ورزش ذوق می کنه و بالا و پایین می پره.
بعضی اوقات می شینه و به یه تخت دو طبقه فکر می کنه.
خیلی وقتا یه نقاشی تکراری رو هزاران هزار بار می کشه و همیشه از کشیدنش لذت می بره.
این روزا بد جوری احساس تنهایی می کنه.
حتی گاهی اوقات احساس می کنه فراموش شده ...
ولی هیچ وقت صداش در نمی یاد.
شکایت هم نمی کنه.
آروم و صبور خیره می شه...
راستشو بخوای چشماش این روزا خیلی محزون شده...
و ساکت تر شده.
وراجی نمی کنه.
سر و صدا راه نمی ندازه...
حتی مثل قدیم ها یهو جنگی نمی شه و همه چیز رو به هم نمی ریزه.
آروم و بی صدا به زندگی شیرینش ادامه می ده.
همونی که باعث می شه گاهی اوقات دلم بخواد با فریاد شعر قدیمی عمو پورنگ رو تکرار کنم و بگم:
آبیـــــــــــــــه بازم رنگ دلامون...آبیــــــــــــــــــه بازم رنگ دلامون.....
نمی تونید حدس بزنید؟
.
.
.
اسمش کودک درونه...
و امروز برای 14 امین بار یه اردیبهشت دیگه رو جشن گرفته.....
این یک حقیقته.
همیشه
از دست رفته ها قشنگن.
در دست داشته ها معمولی.
چه قدر تو این مدت چیز از دست دادیم.....
پ.ن: دقت کردین؟ بازم محل به اون چیزایی که دارم نذاشتم! آدمی تا آدم شود ها....