اگر مثل مسئول کلاس های با مسئولیت تخته را پاک کنید موهایتان گچی می شود.
موهایتان که گچی شد همه فکر می کنند پیر شده و اید و یکی از دوستانتان که هر روز به شما می گفت حرص نخورید که پیر نشوید با ترس نگاهتان می کند و می گوید که مثل این که کابوسش حقیقت داشته و شما پیر شده اید.
خودتان هم فکر می کنید که قدتتان خمیده تر از روزهای گذشته است.
احساس ضعف می کنید.
قلبتان به تپش می افتد.
دستی روی صورتتان می کشید و منتظرید که چین و چروک پوستتان را احساس کنید که دوستتان دستش را جلوی می آورد و دستش را روی موهایتان می کشد و می بیند که پیری شما فقط گچ است و ناسزا گویان شما را می گذارد به حال خودتان.
باز هم به پاک کردن تخته ادامه می دهید و خودداری می کنید از این که روی تخته بنویسید: این روز ها احساس می کنم پیر تر از روزهای گذشته ام.
یا خاطر نشان کنید که اصلا ناراحت نیستید!
مثل جوانی هایتان هنوز هم لبخند می زنید
و اگر شروع به نوشتن کنید دیگر نمی توانید جلوی خودتان را بگیرید و تخته پر می شود و مجبورید دوباره تخته را پاک کنید و این می شود که خیلی پیر تر از روزهای گذشته می شوید و....
این متن بنا به تشخیص بنده تغییر یافت.
هزار بار از خودم پرسیدم: نکنه دیگه نتونم بنویسم....
از وقتی فهمیدم این سوال هر روزه ی فریبا کلهر هم از خودش بوده؛
هر روز از خودم می پرسم: شاید من از اولش نمی تونستم بنویسم....
به ستوه اومدم از این توفیق ها اجباری
قلم بی گناه من این روز ها زیاد اذیت می شود،شاید هنر مند نباشد،شاید اهل ذوق نباشد...شاید خوشش نیاید در هر جمله اش نشبیه و تلمیح و هزار جور آرایه ی دیگر به کار رفته باشد، شاید بداخلاق باشد و زود عصبانی شود و حرف بی ربط زیاد بزند، ولی قلم است...می نویسد...کارش نوشتن است....
این روز ها قلم بی گناه من زیاد نیش و کنایه می شنود، زیاد چشم غره می بیند، کم حرف شده و وراجی نمی کند، لبخند نمی زند، نمی دود، بالا و پایین نمی پرد...زمانی که یک موضوع خوب به ذهنش می رسد ذوق نمی کند، این روز ها قلم من فقط کارش شده این که بنشیند و مساله های ریاضی حل کند.
قلم بی گناهم دیگر حوصله هیچ کس را هم ندارد، دیگر یک گوشه می نشیند و نمی نویسد، اگر هم بنویسد دو جمله ای دردواره می نویسد و دوباره خیره می شود به دیوار، قلم من زیاد درد دارد، ولی حرف نمی زند شاید دیگران بیشتر از او اذیت می شوند، شاید قلم های دیگر بیشتر نیش و کنایه می شنوند...شاید بیشتر چشم غره می بیند....
قلم بی گناه من این روز ها حوصله اش از دیدن آدم های حسود سر رفته است،دلش می خواهد جایی برود که مجبور نباشد حسود ببیند،اگر می توانست مدت ها پیش جایی رفته بود که دیگر آدم نبیند حتی خود من را هم نبیند.... قلم من این روز ها زیاد نمی نویسد.،حوصله نوشتن ندارد.....
قلم بی گناه من گناهی ندارد، شاید تنها گناهش این باشد که قلم من است، منسوب به من است،انگار همه ی کسانی که یا من سببی دارند گناهکارند... قلمم، میزم،کتابم،دفترم،کودک درونم، دیوار های اتاقم......
همه گناهکارند.
پی نوشت1:دیروز مسئول کلاس که من باشم داشتم سعی می کردم این دو بیت شعر رو به خاطر بیارم. وقتی یادم افتاد سعی می کردم مثل کلاس های ادبیات بنشینم و معنی اش کنم. معنی اش که کردم سعی می کردم مفهوم اصلی اش رو درک کنم. مفهوم اصلی رو که درک کردم گفتم شاید لازم نباشه این شعر رو در وصف حال خودم بخونم ولی...
پی نوشت2:انگار دوباره شدم همون دختر کلاس دوم راهنمایی....
من هم مثل شما زیر همین آسمان زندگی می کنم....
روی همین زمین قدم می زنم....
در همین هوا نفس می کشم....
....
من با پلی قهر کردم. در حقیقت پلی با من قهر کرده. باور کنید من کاری نکردم خودش یهویی نازک نارنجی شده!
نمی دونم آخرین باری که یادداشت گذاشتم کی بود. به خاطر خودتون این سوال رو از پلی نپرسید جدیدا یه عادت بدی پیدا کرده به هر کی می رسه. شروع می کنه به خاطره تعریف کردن اگر شما هم راجع به اون روز ازش سوال کنید خوشش می یاد و می شینه روزهای دیگه هم براتون تعریف می کنه. برای خودتون گفتم. آخه سر همین قضیه هم با من قهر کرده.
یک ساعتی بود که داشت حرف می زد. منم نشسته بودم داشتم روزنامه خرد می کردم و می ریختم رو میز. بعد از یک ساعت پلی فکر کرد که زیاد از مخاطب صامت خوشش نمی یاد و دلش می خواد مخاطبش یک کمی حرف بزنه. البته من اولا که تعریف می کرد جواب می دادم ولی یه ساعت بعد...خب دیگه چیزی نداشتم بگم. همون موقع فهمیدم که پلی به نصف قصه هم نرسیده و اگر علاقه نشون بدم تا ساعت ها باید این جا بشینم و روزنامه ریز ریز کنم از اون جایی که روزنامه ها تموم شده بود می ترسیدم یهویی تکلیف های عید پلی را ریز ریز کنم و دیگه واویلا....
پلی گفت: من خیلی اون روز رو دوست داشتم. من جواب ندادم و ادامه دادم به ریز ریز کردن. دوباره تکرار کرد: من خیلی اون روز رو دوست داشتم که من باز هم جواب ندادم. شروع کرد به تکرار کردن این جمله. بله درسته این روش رو هر آدمیزادی تاثیر داره ولی بنده کودک درونم و اگر راستشو بخواین یه نموره هم لجبازم! (نمی دونم چرا فکر می کنه این روش ها رو من اثر داره!)
خب همون موقع بود که روزنامه ها تموم شد و من بدون هیچ حرفی رفتم بیرون تا بازم روزنامه بیارم تا خدایی نکرده بلایی سر تکالیف عید پلی نیاد. و پلی فکر کرد که من باهاش قهر کردم. چون وقتی برگشتم در اتاق را بسته بود و تختش را کشیده بود جلوی در.(پلی اینجوری درو قفل می کنه. اتاقش کلید نداره) حالا اگر کسی به شما گفت که کودک درون با پلی قهر کرده حرفش رو باور نکنید. چون من قهر نکرده بودم پلی قهر کرده بود. الانم دیگه باهام حرف نمی زنه و همه روزنامه های ریز ریز کرده ی من رو ریخته جلوی در اتاق.
چند وقتی هست اعصاب نداره. زیاد نباید اذیتش کنیم. تازه خودش هم می خواست اسم یادداشت این چهارشنبه رو بذاره دلتنگ انجمن پلی قدیمی. نمی دونم چی می خواست بنوبسه در هر حال متن این چهارشنبه به من تعلق گرفت.(تا باشه با من قهر نکنه)
هنوز هم نمی دونم آخرین باری که یادداشت گذاشتم کی بود. و قصد ندارم این سوال رو از پلی بپرسم چون ممکنه دوباره قهر کنیم و دیگه کلا کینه ای بشیم و یه پلی بمونه بدون کودک درون....و بوم فاجعه رخ بده.
در آخر هم باید بگم که من واقعا کودک درون پلی هستم نه کس دیگه ای.
دوست شما: کودک درون
عید آن روزی است که شما تازه بشوید...
بهار و زمستانش مهم نیست...
بهار همان روزی است که همه چیز به طور خوشایندی تغییر می کند... معنی دعای تحویل سال همین است... به بهترین حال ها.... و آن روز بهار است....
بهار من آخر پاییز بود. کمابیش هم برف می بارید.
مهم این است که بعد از بهار تازه شوی....
تازه....