.
من تنبل و راحت طلبم که این نیمه شب تاریخی دلم می خواهد 13 ساله باشم،
یک قسمت عظیم مغزم در سکوت مرگباری فرو رفته که جای همیشگی توست، یک قسمت دیگرش که کوچک و جزئی است همهمه ی بی سابقه ای است که تویش از تسخیر سفارت گرفته تا امتحانات و انتخاب واحد و دنیای دون و پست آدم کشی که درش زندگی می کنیم، وجود دارد.
من حواسم بیشتر به آن قسمت سکوت است، چشم هایم هم؛ و فکر می کنم که آدم راحت طلبی هستم که این میان که همه نگران دنیایند فقط نگران توام. بعد دلم می خواهد 13 ساله باشم، میان اتاقم بنشینم و هیچ مشغله ای جز فکر کردن به تو نداشته باشم و تنها وظیفه ام در زندگی این باشد که تو را دوست داشته باشم.
حقیقت این است که بزرگ شده ام، همه ی مشکل هم همین است که بزرگ شده ام و دنیا من را برنمی تابد برای همین است که آن گوشه ی پرسروصدای مغزم این خلوت عظیم عاشقانه را به هم زده است.
گرچه هنوز هم فکر می کنم منافاتی ندارد، من می توانم در میان دنیای سرشار از تو مستغرق باشم و حماسه هم بیافرینم، نهم دی آن سال را که یادت هست؟ تا پایان تجمع هم ناراحت این بودم که کم دیدمت، حتی وقتی که تنم از شعار ها می لرزید و خودم همراهشان فریاد می زدم.
.
.
این شرح پریشانی یک دختر 19 ساله است، که چیزی جز یک دنیای آرام نمی خواهد.
دنیای پست... دون... غدار... دنیای نامرد ... آدمکش....جنایتکار....
همین...
همین....
.
پ.ن: بی هشتگی متن هم ناشی از پریشان حالی نویسنده است، مثل متن های بدون جمله های نارنجی شده در وبلاگ... می خواستم امشب زود بخوابم که دوباره فردا مریض نباشم غافل از اینکه ما را همه شب نمی برد خواب... همان دیشب هم میان پریشانی شبانه ام گمت کرده بودم... دنبالت می گشتم و پیدایت نمی کردم... چنین گذشت بر ما... چنین گذشت بر ما....
پ.ن: سفارت عربستان را تسخیر کردن، گرچه قلبا از این حادثه به خاطر همه ی بغض این چند ماهه خشنودم ولی عقلم مسلما چیز دیگری می گوید و میان این آتش و خشم و تردید هم به تو فکر می کنم....
حتی لیلا... حتی....
.
بیرون برف و باران قاطی است، مه مه است. بی حوصله با گوشی ام ور می روم که صدای تلق تولوق مهربانش را می شنوم. پشت پنجره که می روم چند نفر توی خیابان با صدای بلند و از ته دل می خندند...
ممنونم باران...
که آمدی درست همان موقع که تصور می کردم دیگر نمی آیی و ما محکوم به مرگ میان این همه سیاهی هستیم...
نفسمان گرفته بود، نفس همه ی شهر، همین شهری که دوستش داریم و ازش متنفریم...
.
پ.ن: نمی دانم مقصر کیست،ولی ببخش خدای خوبم که آسمان هم دیگر به تنگ آمده است...
دلیل اینکه نمی نویسم. این نیست که کانال را بسته ام یا از مثلا دار فانی را وداع گفته ام حتی. دلیلش این است که میان این خروار ها برگه گم شده ام و نمی دانم چرا با وجود اینکه این قدر دور خودم می چرخم، تمام نمی شود...
.
فردا نهم دی است... نهم دی خوب دوست داشتنی، نهم دی گرم و مهربان؛ به مهربانی همان دخترک 13 ساله ی سوم راهنمایی که هول می شود و جلوی پایت توی آمفی تئاتر مدرسه زمین می خورد و تو می خندی، بعد برای اردوی درس اجتماعی به #مجلس می رود و هیچ وقت گمان نمی کند تاریخی که پای دفتر یادگاری مجلس کنار اسم #مدرسه_راهنمایی_روشنگر می زند بعدا برای خودش #یوم_الله شود.
فردا نهم دی است و آن دختر 13 ساله سوار ماشین پدرش می شود و با خانواده و خواهرزاده ی هنوز به دنیا نیامده اش وسط میدان انقلاب #علمدار_کجایی و در ظهر عزا حرمت ارباب شکستند می گوید. در همین میدان انقلاب آشنای این روز ها....
حالا می تواند با افتخار بایستد سرش را بالا بگیرد و بگوید من آن روز آنجا بودم.
فردا نهم دی است و کودک کوچک انقلاب دیگر برای خودش دختر جوانی شده و حالا می تواند با حزن آمیخته به شادی ای هزاران بار گوشه ی کتاب ها و دفتر هایش بنویسد "دارد جوان سینه زنت پیر می شود..."
پ.ن: دارد زمان آمدنت دیر می شود...
پ.ن: نیمه شب و خستگی و ضعف متن... ببخشایید... عید و یوم الله تان مبارک...
.
قبل از اینکه بیایید نمازم را شروع کردم، کنارم ایستاده بودید و مثل همیشه صدایتان را می شنیدم که "خدا بزرگ است" و حقیقت این است که خدا خیلی بزرگ است. بزرگ تر از تناقض غیرقابل توضیح همان دوست قدیمی که حالا چشم دیدنم را هم ندارد؛ بزرگ تر از لذت مسیر مدرسه تا میدان صنعت و حتی بزرگ تر از ترس همیشگی از دست دادن شما.....
#یازده_فروردین_هزار_و_سیصد_و_نود_و_چهار
.
پ.ن: بعد گل های سبز چادرم را کنار می زند و می پرسد" به چه فکر می کنی؟ به اینکه خدا بزرگ است؟" می خندم و سرم را به نشانه ی تایید تکان می دهم می خندد و میان گل های سبز چادر نمازش گم می شود...
.
پ.ن: امشب باید کسی بیاید مواظب باشد چشم های من کلیله و دمنه ی ستایش را خیس نکند... بعد همه بی خیال وحوش زمان نصرالله منشی و برزویه ی طبیب شویم و دفترچه خاطرات قدیمی مان را بخوانیم تا یک آدم 18 ساله از اعماق تاریخ یادمان بندازد که #خدا_بزرگ_است.... هنوز هم... خیلی خیلی بزرگ تر از غم های کوچک 19 ساله ی مان....
.
چهارشنبه.
من هر شب خواب می بینم. دیشب خواب دیدم که مدیر مسئول نشریه اون قدر قدش بلند شده که من نمی تونم چشم هایش را ببینم. خواب دیدم که معلم دینی سال سوم برامون ماکارونی درست می کند. یک بار خواب دیدم که پلیسم توی اون خواب من خودم نبودم، یکی دیگه بودم با موهای لخت و کوتاه مثل پلیس های خارجی. من یک بار خواب آخرین روز سال رو دیدم من اون موقع گریه کردم. صبح که بلند شدم خوشحال بودم. بعد از این که فهمیدم اون فقط یه خوابه.
آخر روز بغل سطل آشغال ایستادم. بدنم آن قدر خسته بودم که توان بالا زدن عینکم را هم نداشتم. اما چشم هایم خسته نبودند. با بی رمقی به آسمان خیره شدم و آن وقت بود که قاصدک را دیدم.
قبل از این که بفهمم اون یه قاصدکه فکر کردم شاید یک جونور سفید باشه با بال های شفاف که آرام آرام پرواز می کنه. من از جونور های سفید پرنده خوشم نمی آمد می خواستم بگیرمش از دستم در رفت. عینکم را که بالا زدم دیدم که اون یک قاصدکه. قاصدک رفت.
بچه که بودم دوستم به من گفت که اگر قاصدک پیدا کنم اون آرزو هام رو برآورده می کنه. اون گفت هر وقت یک قاصدک دیدم بگیرمش و آرزو کنم و فوتش کنم. انگار فردای آن روز دنیا پر شده بود از قاصدک هایی که آرزو برآورده می کردن.
من آخر روز بغل سطل آشغال یک قاصدک دیدم. شاید خبر اورده بود که آرزوم رو برآورده کرده...
شب که شد در خواب هایم نه از آدم های قد بلند خبری بود نه از ماکارونی و پلیس بازی...خواب هایم شده بودند پر از قاصدک هایی که آرزو برآورده می کنند...
هر چه سریع تر برای وراجی کردن به یک گوش شنوا نیازمندیم........................