سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 قبل از آمدن معلم توی شلوغ پلوغی کلاس و این طرف آن طرف رفتن همه برای استفاده بیشتر از چند دقیقه زنگ تفریح نداشته و دست ناظم محترم مدرسه که از هر طرف به پهلویت می خورد و مدام جمله برو بشین سر جات را تکرار می کند؛ تخته پاک کن کلاس را بر می دارم و آنوقت است که شلوغی ها شامل حال بنده نمی شود و دست ناظم محترم با یک ریتم خاص بر پهلویم فرود نمی آید.

اگر زنگ قبلش هندسه داشته باشیم که دنیا بهشت می شود! تخته حسابی پر است. این قدر پر که می تواند من را برای مدت خیلی زیادی تو دنیای خیالات خودم بفرستد. میان خیالبافی هایم و چپ و راست و بالا و پایین بردن دستم و گرد و خاک بلند کردن هستم که معلم وارد کلاس می شود. بچه ها می نشینند و ناظم ها هم می روند سر کار و زندگی شان تا وقتی که دوباره زنگ کلاس بخورد و بیایند دست هایشان را بکوبند یه پهلوهایمان تا به خیال خودشان قبل از آمدن معلم کلاس مرتب باشد!

هیچ معلمی نیست که در بدو ورود روی صندلی اش بنشیند و همین من را خوشحال می کند که دنیای خیالبافی هایم خراب نشده است. معلم شروع به سلام و احوال پرسی می کند و من صدایش را نمی شنوم اصلا. هی چپ و راست دستم را تکان می دهم و گرد خاک بلند می کنم.

لحظه به لحظه خرده گچ بیشتری روی شانه هایم می نشینند و من دلم می خواهد خرده گچ ها را به موجودات زنده ای تشبیه کنم که خیلی دوستم دارند و آرام می آیند می نشینند روی مانتوی دودی مدرسه ام و دورم می چرخند و بعد هم سفت دست هایم را می چسبند که مبادا از من جدا شوند.

بعد هم تخته تمیز می شود. سر جایم می نشینم و همین که دست به جامدادی ام می زنم جای انگشت های سفیدم رویش می ماند. دوباره از جایم بلند می شوم و از معلم می پرسم که می توانم دست هایم را بشورم؟ او سری تکان می دهد و من از کلاس دم کرده مان بیرون می آیم.

وقتی برمیگردم. کلاس تقریبا شروع شده است. تخته تمیز است و دنیا خیالبافی هایم از یک گوشه برایم لبخند می فرستد....

پ.ن: خوب نگاه کن....می بینی؟این منم نه یک تضاد!.......اما نه شاید هم حق با تو باشد چندیست که متشکل شده ام از همه اوصاف متضاد، غم و اندوه و شادی و سرور......یاس و نا امیدی و امید و امید و امید.....


+تاریخ جمعه 90/10/2ساعت 2:23 عصر نویسنده polly | نظر