سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلم می خواهد بایستم وسط تلگرامم و فریاد بزنم "آرام باشید" تا برای یک لحظه ی کوتاه همه ی هیاهو متوقف شود و همه به سوی منبع صدا که منم برگردند و با تعجب نگاه کنند. بعد از این سکوت لذت ببرم و آرام شوم. دلم سکوت می خواهد و کمی شانه های تو را، که سر پرسودای جوانم را رویش بگذارم آه شادمانی بکشم به خاطر بودنت.

امروز میان دوستانم نشسته بودم، با قد های کشیده، چهره های بزرگ و خانوم شده ی 20 ساله و فکر می کردم کاش بزرگ نشده بودیم. کاش همان دخترهای خوشحال و دیوانه ی نهایتا 15 ساله می ماندیم.اما وقتی صدای خنده هایمان بالا رفت. دیدم که هنوز هم همان طور می خندیم همان طور شادمانه و بی دغدغه همان طور نوجوان وار و صادق... با این تفاوت که این بار می ایستیم و غش کردن همدیگر را جوری عاشقانه نگاه می کنیم که برای همیشه در خیالمان بماند و بار ها و بارها میان سرمان طنین بیندازد و تکرار شود. حالا این خندیدن ها، حادثه های هر روزه ی راهرو های مدرسه و اتفاق تکراری و یواشکی زیر نیمکت ها نیستند. حقایق نابی اند که باید یک جای قلبمان حفظ شوند و آن وقت که از این طرف و آن طرف دنیا ضربه به روحمان وارد می شود در خیالمان پخش شود و نسیم خنک نوجوانی مان را به قلب های داغ کرده مان برساند...

حالا دیروقت است. من دراز کشیده ام رو تختم و با موبایلم تند تند تایپ می کنم. فردا باید برای همایش انتخاب رشته راهی مدرسه شوم. مهم نیست که تو چه قدر این روزها ساکتی، انقدر که نیستی و خیال می کنم خوابت را دیده ام، مهم این است که من همیشه کف راهروهای دبیرستان بانوامین همان "نیلوفرم" و تو همان خیال نابی هستی که برای همیشه توی حیاط مدرسه با اضطراب از آمدن خانوم عرفانی دستت را به سمت آسمان گرفته ای و به من لبخند می زنی، مهم نیست که گاهی این روزها چه قدر غمگینم و قلبم فشرده می سود، مهم این است که من اگر روزی به راهروهای شطرنجی دبیرستان امام صادق برگردم همان استادیار خواهم بود همان طور که اگر راهم به راهروی دبیران راهنمایی روشنگر برسد همان دختر عینکی خوش قلبم...

هیچ چیز مهم نیست لیلا، حتی دیگر بزرگ شدن من هم مهم نیست، امروز فهمیدم همه ی این ها پوسته است، این چهره مثلا بزرگ شده هم پوسته است، عاقبت آن چیزی که از اعماق وجودمان برمیخیزد، مثل آن خنده های ناب، همیشه نوجوان می ماند... اگر زلال بمانیم.... اگر زلال بمانیم...


+تاریخ شنبه 94/4/20ساعت 1:20 صبح نویسنده polly | نظر