سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک: قبل از اینکه بروم جنوب، ته کلاس شش نفری روی دو تا نیمکت چپیده ایم. من که هستم؟ یک استادیار خوشحال! که بالاخره توانسته همه ی برگه های را صحیح کند و آمده چپیده ته کلاس و پاورپوینت نگاه می کند؛ در همان هیس و بیس یکمرتبه نیلوفر کتاب دینی اش را مقابل صورت همه مان می گیرد و می گوید:" استادیار بیاین سلفی بگیریم!"  شروع می کند به مرتب کردن موهایش توی دوربین فرضی. در صدم ثانیه ای شش نفر چپیده شده ته کلاس خودشان را جمع و جور می کنند که در محدوده ی دوربین جلو باشند مثلا. من که هستم؟ یک استادیار مستاصل که مانده حالا این وسط باید چه کار کند که نه دل نیلوفر بشکند (چون نیلوفر را خیلی دوست دارد) نه کلاس روی هوا برود، نه سلفی گرفته شود و نه غیره. در عرض یک ثانیه تصمیم مذکور را می گیرم و با خنده کتاب را روی میز می کشم می گویم:" بابا تمومش کن نیلوفر!"

و حالا که از جنوب برگشته ام، وقتی نیلوفر می پرسد به یاد ما بودید به "بله که به یادتون بوردم" ی اکتفا می کنم. دیگر نمی گویم که تو سه روز سفر بیشتر از چند بار به خاطره ی سلفی گرفتنش خندیده ام، بارها و بارها دعایش کردم و حتی چند بار توهم زده ام که دارد از پشت سرم صدایم می کند، نه فقط نیلوفر همه بچه هایی که آن روز ترکشان می کنم و توی آژانس می پرم که راهی راه آهن شوم.

 

دو: ترجیح می دهم به جای له شدن توی اتوبوس به خاطر دو ایستگاه ناقابل و سه ساعت پشت چراغ قرمز تقاطع نواب و آزادی ایستادن (چهت رعایت قواعد حیات) بقیه مسیر تا دانشگاه را پیاده بروم. پیاده می روم و کتاب اندیشه ام را ورق می زنم. پیاده می روم و بهار کم کم دارد خودش را توی مسیر نواب انقلاب پخش می کند. پیاده می روم و درست است که بهار در راه است ولی با خودم می خوانم " پاییز لفظ دیگر من دوست دارمت..." من که هستم؟ یک دانشجوی ادبیات... شش ماه است که یک دانشجوی ادبیاتم...

 

سه: پارسال همین موقع ها از دبیران مدرسه راهنمایی سر در آوردم، وقتی به خودم آمدم نشسته بودم آن وسط و بستنی می خوردم. برای هدی هم بستنی ریختم، چند قطره هم روی میز چکید. گفتم لابد الان خانوم کلاهدوز دعوایم می کند. خانوم کلاهدوز خندید مثل یک آدم بزرگ تحویلم گرفت. مثل همیشه راهنمایی محل اولین تجربه های شیرینم بود. با خودم فکر کردم، کنکور که بدهم کجا می روم؟ نیمه ی دوم این سال پیش رو کجا هستم؟ گو مرا که بعد از این چه می شود؟ من که بودم؟ یک دانش آموزی که آخرین نفس های دانش آموزی اش را می کشید. من که هستم؟ یک همیشه سوم ب ای بمان؟

 

چهار: ایستاده ام جلوی در مدرسه، نمی دانم چطور ثابت کنم که بزرگ نشده ام. فقط می خواهم از زیر هر چه نگاه است فرار کنم. حتی اگر این فرار به منزله ی دور شدن از شما باشد. بعد بروم بق کنم یک گوشه به خلوت مهربان سال ها پیش توی جایگاه موقت مسجد قلهک فکر کنم و حتی به همه ی خاطرات خوش زندگی ام. مثل هر سال آخر سال، نگاه هایت را جمع کنم و توی شیشه ی شفافی بریزم و هر وقت دلم تنگ شد نگاهت کنم. آرام شدن انقدر فرآیند دردناکی است؟ شاید هم من آرام نشده ام و دیگر....

من که هستم؟ یک عینکی خوش قلب... یک نیلوفر با یک م متکلم وحده آخرش؟

 

پنج: باید بروم حساب های آخرسالم را جمع کنم. خودم را هم. کتابم را سر و سامان بدهم، شش ماه گذشته و شش ماه قبلش را زیر و رو کنم، عاقبت از انقلاب دفترچه ی سوالات کنکور انسانی 93 با پاسخ تشریحی را بخرم و برای همیشه نگه دارم، صد بار پیام هایمان را بخوانم و چند مرتبه دیگر از خودم بپرسم من که هستم؟

یک پلی؟ یک سوم ب ای؟ یک دانشجوی ادبیات؟ یک استادیار؟ یک....

 

شش: اینجا آخر متن است که یادم می آید رو به روی "هویت" پای تخته چه نوشته بودید....

 


+تاریخ پنج شنبه 93/12/21ساعت 8:11 عصر نویسنده polly | نظر