سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام وبلاگم! حالت خوبه حال وراجی کردن های منو داری...؟یا می خوای با یکسری اهوم و آهان جوابم رو بدی مثل قیچی، یا می خوای مثل عارفه منو میون زمین و هوا رها کنی، شاید هم می خوای مثل نگین سر همدیگر داد و بیداد کنیم، یا مثل نرگس نفهمیم که موضوع بحثمون چیه. وبلاگم حال وراجی کردن های من رو داری؟ حیف که هیچ موجود ناطقی حال وراجی کردن های من رو نداره تو هم که موجود ناطق نیستی بیا با هم حرف بزنیم.....
وبلاگم، امروز 4شنبه بود و من صبح توی حال خواب وبیدار داشتم در مورد هویت شخصی فکر می کردم که خیلی خوب می شناسمش. من در خواب بیداری خل و چل می شوم فکر های احمقانه ای می کنم که شایدت باورت نشود وبلاگ عزیزم...اگر می خواهی این جور مرا نگاه کنی بروم؟
امروز ما انشا داشتیم وبلاگ عزیزتر ز جان. تمام کلاس را هم انشا خواندیم خوش گذشت جای تو خالی بود و گرنه می توانستم همه مطالبت را برای کسانی که نخوانده اند بخوانم. امروز یکنفری(نه آن یکنفری که تو فکرش را می کنی یک نفر دیگر) با من کار داشت اما قیچی و عارفه و نرگس نگذاشتند که حرفش را بزند و من باید صبر کنم تا چند روز دیگر که بیاید و ببینم چه می خواست بگوید وبلاگ عزیزم تو نمی دانی قرار بود چه بگوید.
سه شنبه همیشه دفتر دایی جون دست من بود و من می نوشتمش اما دیروز به دستم نرسید که هیچ امروز هم به دستم نرسید دفتر عارفه هم که پسش دادم من دیگر هیچ دفتری ندارم که تویش بنویسم. چه زندگی سختی وبلاگ من. امروز چند دفعه از خودم پرسیدم که انگار قرار نیست من برای کسی مهم باشم. من امروز فکر کردم خوش حالم ولی کلی غصه خوردم. گوشت با من است؟ یا تو هم می خواهی مثل آن همه آدم دیگر بگویی وراجی نکنم. اصلا انگار چند نفر در روز به تو سر می زنند که این حرف های دل من را ببینند. همین است که با اسم دیگران به خودم نظر می دهم من امروز از بقیه روز ها تنها ترم وبلاگم آن قدر تنها که انگار در یک جزیره دور افتاده با شیرنارگیل زندگی می گذارنم و هیچ بنی بشری دور و برم نیست. همه شادند وبلاگ من هم باید شاد باشم؟ تو می دانی چرا در زیارت عاشورا این همه لعنت هست؟ گاهی اوقات از این که هر صبح به این و آن(هر چه قدر هم بد باشند) لعنت بفرستم حالم بد می شود.کم کم دارم خسته می شوم وبلاگ عزیز.
امروز روز خوبی بود. دیروز با خدا قرار گذاشتیم که امروز روز خوبی باشد. روز خوبی هم بود خوش گذشت نه کلاس انشا مثل قفس بود نه سر کلاس زبان احساس خفگی می کردم نه با بی حوصلگی سر کلاس انشا نشستم. من که به شخصه اعتقاد دارم که چهارشنبه باید در کلاس باز باشد و گرنه همه احساس خفگی می کنند. نمی دانم چرا چهارشنبه ها که فقط یک بار در هفته اتفاق می افتد ما باید 4 زنگ زبان داشته باشیم من از زبان متنفرم! متوجهی؟ آخر چرا غر می زنی مگه من چه قدر حرف زدم؟

تو هم برو بی معرفت برو در دسته همان کسانی که در فهمیدن حرف دل مشکل دارند....مثل این کودک درون.....برو بی معرفت....


حکایت غریبی است این حکایت محرم آنقدر غریب که اگر در اینترنت یک بار اسم امام سوم را سرچ کنی آنقدر برایت مطالب تکراری و کلیشه می آورد که اعصابت خرد شود و بیایی تا کمی خودت دست به قلم ببری بلکه این قلم تو باشد که تازگی پیدا کند و تکرار نکرده باشد.
حکایت غریبی است این حکایت محرم آنقدر غریب که در زمان نوشتن هم نمی دانی چه بنویسی آنقدر که مطلب زیاد است برای همین گهگداری از خودت می پرسی که با این همه اتفاق این همه تکرار لازم است؟
حکایت غریبی است حکایت محرم آنقدر غریب که نمی دانی چرا هر چه که به روز عاشورا نزدیک تر می شوی اغتشاشات آرام تر می شود و کشور امن تر عاشورا این قدر غریب است که تا 1400 سال بعد که الان باشد حماسه سازی می کند نمی دانی چرا این همه حماسه که این قدر به آن ها می نازی و افتخار میکنی شبیه کربلا و عاشورا هستند.. حماسه دفاع مقدس...حماسه ی امام خمینی...حماسه انقلاب اسلامی....انگار قرار بود این حکایت غریب منشا حماسه سازی باشد تا 1400 سال بعد که الان است....
به من گفتند که بنویسم و آن نوشتم که دانستم و شما آن طور بخوانید که دانید....

نوشته شده توسط: خودم
برگرفته شده از وبلاگ ضحی


اگر در حالتی ناگهانی دلتان خواست به من نظر بدهید بروید مطلب قبلی قسمت نظرات این مطلب باز نمی شود. اگر قبلی هم باز نشد برین قبلی.


+تاریخ چهارشنبه 88/10/2ساعت 7:30 عصر نویسنده polly