سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من دیوانه شدم.

صبح است و یک چیز اینجای گلویم گیر کرده و می خواهد خفه ام کند. جا برای دویدن نیست. مدام از کلاس بیرون می آیم و میان پشت بام می دوم و دست هایم را به میله های لبه ی بام می گیرم و تکان تکانشان می دهم و یک جایی میان ذهنم "من دچار خفقانم... خفقان..." می خوانم...

حالم بهتر نمی شود. دور خودم می چرخم، بالا و پایین می روم... سرم را زیر شیر آب می گیرم و شعر های حافظ را زیر لب زمزمه می کنم. به حافظ گله می کنم، به حافظ شکایت می کنم، به حافظ پناه می برم، به حافظ افتخار می کنم، به حافظ اقتدا می کنم، سر حافظ فریاد می کشم که "اصلا کدام هدف که هر روز توی شعر هایت می گویی، تلاش کن تا بهش برسی...؟ من هدف ندارم.. من فقط دچار خفقانم... فقط می خواهم این میله ها را بشکافم و از لبه ی این پشت بام پرواز کنم و میان آسمان گم شوم، هدفم همین است... حتی نمی دانم کجا می خواهم بروم، اصلا کدام تلاش پاسخگوی این هدف است وقتی بال ندارم...؟ وقتی هنوز که هنوز است حتی بال هم ندارم...؟"

هوا هنوز میان ریه هایم رسوب می کند. میله ها را تکان تکان می دهم... به پرنده های میان درختان حسرت می خورم... سر حافظ فریاد می کشم و همزمان بهش افتخار می کنم و "کس چو حافظ نگشود از رخ اندیشه نقاب..." می خوانم....

من دیوانه شدم حتی اگر از چهره ام معلوم نباشد...


پ.ن: حالم گرفته است. خیلی هم گرفته است. سرم هم در اثر منتظر ایستادن زیر آفتاب برای اتوبوسی که نیامد درد می کند. میان خروار اس ام اس های سیو شده برای اولین بار دنبال تبریک های روز تولدم می گردم. چند لحظه بعد از اینکه پیدایشان می کنم حالم خوب می شود. این قدر که با همین سر دردناک بلند می شوم و توی اتاق بالا و پایین می پرم. از قلانه گفتن های خاله معین و اینکه جرات ندارد روز تولدم را فراموش کند. تا عارفه که پیشنهاد می کند بروم وسط و قیچی که قاطعانه اعلام می کند از حالا به بعد  به عنوان یک دختر عینکی خوش قلب 17 ساله می توانم دست به گاز بزنم و نیکولی که امتحان ها را لعنت می کند که داشت باعث می شد تولد دوست کوچولویش (که من باشم) را یادش برود و منصوره که به شیوه ی دختر خوب بودن همیشگی اش برایم آرزو یک هفده سالگی قشنگ و پر از موفقیت و پر از لبخند خدا را آرزو می کند. و کوثر که خوار خوار هفده ساله صدایم می کند و صدرا که هنوز سر اینکه تولدش را به جای ششم دی شونزدهم دی تبریک گفتم دلخور است و رسمی حرف میزند و میرزایی که می گوید روز تو و لیلای تو و کتونی سیاه من و ریحانه ی زهرا اینا و روز ارتباطات مبارک و کسی که نزدیک های نیمه شب درست زمانی که مطمئن شده بودم یادش رفته پیام میزند و می گوید خیلی اشتباه کردی اگه فکر کردی یادم رفته.و حتی اون نرگول که داشت زیست می خواند و بهم تبریک نگفت ولی از چند روز قبلش برای سالگرد تبلور وجودی ام شمارش معکوس به راه انداخته بود ... و همه ی این واقعیت های قشنگ که باعث می شود حالم خوب شود... که با خودم بگویم که چه قدر خوب است که هستید و دوست من اید.... چقدر خوب است که باشم و با شما دوست باشم... و همین ... و همین...

پ.ن: و شما هم که جدای از همه ی این ها............... :)

 

بعد. ن: درست بعد ازین که این ها را می نویسم! خواهر عزیزم بعد از چند ماه بالاخره کادوی تولدم را می دهد... کم مانده از خوشحالی گریه ام بگیرد.... :)


+تاریخ یکشنبه 92/5/20ساعت 5:53 عصر نویسنده polly | نظر