سفارش تبلیغ
صبا ویژن

می خواهم از جایم بلند شوم و بروم توی دفترم بنویسم که دندانم درد می کند. بنویسم که همین الان خواندم که شهید علم الهدی را همه ی بومی ها هویزه و سوسنگرد دوست داشتند. می خواهم بنویسم اینکه نشسته ام اینجا و از درد دندان و دندان پزشک می نویسم همه بهانه است. می خواهم بنویسم که شهید علم الهدی متفاوت بود ولی همه ی بومی های هویزه و سوسنگرد دوستش داشتند... می خواهم بلند شوم بروم میان خطوط دفترم داد بزنم. می خواهم بروم میان خطوط دفترم به مخاطب همیشگی خودکار آبی ام بگویم که دیشب خیلی دیر بود نشد تشکر کنم بابت آن "همه چیز" ی که همیشه می گویم.

دستم را گذاشته ام طرف راست صورتم و به دندان پزشک های فکر می کنم و به صندلی کنار سبا که امروز خالی است و خیره شده ام به شال گردن و مانتو راهنمایی ام که از چوب لباسی پشت در آویزان اند. بعد به دفترم می گویم که من هیچ وقت دندان پزشک نمی شوم، می گویم که شنبه دوباره میروم و کنار سبا می شینم، شاید سال دیگر هم جایم همان جا کنارش باشد و سال بعدش دیگر هیچ نیمکتی از مدرسه مال من نیست... بعد به شال گردنم نگاه می کنم که از دوبرابر مانتوی راهنمایی ام قد کشیده است....

دستم را دوباره می گذارم طرف راست صورتم و چشم هایم را می بندم، یک نفر انگار برایم با لهجه ی غلیظ حمد می خواند.....

Click here to enlarge

پ.ن: تاب می خوام :(


+تاریخ چهارشنبه 91/12/23ساعت 11:45 صبح نویسنده polly | نظر