سفارش تبلیغ
صبا ویژن

معلم پرورشی دبستان نشسته است توی اتاقش و چانه اش را تکیه داده به دستش و زمین را نگاه می کند. اصلا انگار منتظر نشسته است که من از در اتاق وارد شوم و بگویم: بـــــــــــــــه...! و نیشخند بزنم. یک نیشخند مخصوص به یک دختر 15 ساله با لبخند های خیلی متفاوت تر از قدیم ها.

راهروی دبستان شلوغ و پلوغ است. جمعی از بچه های راهنمایی هم(جمعی از بچه های جدید راهنمایی هم) آنجایند. ما هم هستیم. منتها خیلی بزرگتر از آنها به نظر می رسیم. و خیلی خیلی بزرگتر از همه ی در و دیوار های دبستان که انگار همیشه کوتاه تر از اندازه واقعی بوده است! معلم پرورشی دبستان توی اتاقش است. همان طور که گفتم.

وقتی وارد اتاق می شوم جوری برخورد می کند که انگار واقعا منتظرم بوده است. انگار با یک قرار از پیش تعیین شده می خواسته ایم همدیگر را ببینیم و حالا هم من آمده ام. وقتی وارد اتاق می شوم و می گویم: بـــــــــــــــــه....! و نیشخند می زنم. تنها کاری که می کند این است که سرش را بلند می کند و چشمش که به من می افتد لبخند می زند. چند لحظه نگاهم می کند و بعد از آن می گوید که دلش برایم خیلی تنگ شده بوده....

اصلا انگار دلتنگی اش بهش اطمینان داده بوده که من قرار است همین الان راهم را از میان بچه های جدید راهنمایی باز کنم و وارد اتاقش شوم. اتاقش همان اتاقی است که من این قدر دوستش داشتم که یکبار برایش یک داستان بلند بالا نوشتم. از اتاق پرورشی یک وجبی دبستان خودم و دو تا از دوستان دیگرم را فرستادم به یک دنیای دیگر... کلی قصه ساختم و دانه دانه قصه هایم را هر روز برای معلم پرورشی مان خواندم...

اصلا انگار انتظار داشت که همین الان(درست در همین لحظه) وارد اتاقش شوم و از توی کیفم ورقه هایم را بیرون بکشم و ادامه ی داستانم را برایش بخوانم... بعد نقاشی های قصه ام را نگاه کند و بگوید: یعنی این منم؟ و با هم غش غش بخندیم و آخرش بگوید که هر چه زودتر از اتاقش بیرون بروم و من گوش نکنم و مجبور شود اول خودش بیرون برود و در را ببندد، تا ما مثل همیشه روی در بکوبیم و التماس کنیم که در را باز کند. بعد که در را باز کرد یکدفعه بیرون بپریم و او هم دوان دوان سراغ کارها و سر شلوغی ها همیشگی اش برود....

تولدش است... اصلا به همین خاطر از اینجا سر در آوردیم و مجبور شدیم راهمان را از میان دانش آموز جدید راهنمایی (که از حالا تا مدتها سرگرم دبستان آمدن هستند) باز کنیم و بیاییم. می گوید شنیده است که چند روز پیش آمده ام اینجا و سراغش را گرفته ام. یادم نمی آید همیشه این قدر لبخند می زد و این طور نگاه می کرد یا این نگاه فقط مخصوص کسانی است که چهار سال پیش برای آخرین بار شاگردش بوده اند و حالا به خاطر روز تولدش راهشان را از میان یک عالمه بچه ی قد و نیم قد باز کرده اند و آمده اند....

کادویش را رو به رویش تکان می دهم. متوجه نمی شود. اگر انتظار آمدنمان را داشته انتظار کادو آوردنمان را نداشته دیگر. تولدتون مبارک را که می گوییم یکمرتبه ذوق می کند....

-بچــــــــــــه ها... از کجا یادتون بود...

و ما هم کلی به خودمان می بالیم و افتخار می کنیم، اصلا انگار نه انگار که کادو دادن به کسانی که دوستشان داریم جزو وظایف انسانی مان محسوب میشود...

بعدا هم بدون هیچ دعوا و بگیر و بزنی با وقار و متانت خداحافظی می کنیم و می رویم.... معلم پرورشی دبستان هنوز سر جایش نشسته و روسری جدیدی که را هدیه داده ایم دستش گرفته. گفته ایم روسری اش را همیشه سرش کند و هر جا می رود به همه بگوید که شاگردهایش برای تولدش داده اند. می پرسد:

- اونوقت اگه گفتن شاگرد هات روز تولدت رو از کجا می دونستن چی بگم؟

و من می فهمم که مثل اینکه کمی تا قسمتی چرند ترین بخش قوانین دبستان را فراموش کرده ام....

ما می رویم.

و این متولد مهر همیشه دوست داشتنی.....


+تاریخ دوشنبه 90/7/11ساعت 8:54 عصر نویسنده polly | نظر