سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از دست خودم حرصم گرفت که حاضر شده بودم برای سلام کردن به معلم ریاضی پارسالمان باهاش تا جلوی در دبیران بروم.

خبر نداشتم که....

 این قدر از دست خودم عصبانی شدم که دیگر حتی نگاهش نکردم و تمام راهرو را دویدم.

در حالت عادی هیچ وقت قادر به پایین پریدن 5 تا پله آخر راهروی دبیران نبودم...

ولی به خودم که آدم دیدم هر 5 تاشان را پریده ام....

و این است قدرت عصبانیت....

بعد همان جا ایستادم و شاید برای اولین بار از خودم پرسیدم: دقیقا چرا این کارو می کنم؟

*اول مهر 1388


+تاریخ جمعه 90/7/1ساعت 6:2 عصر نویسنده polly | نظر