سفارش تبلیغ
صبا ویژن

می دوید تا به سرویسش برسد و هر لحظه در اثر فشار کیف سنگین اش از مسیر اصلی منحرف می شد و به در دیوار می خورد و مواظب بود که در اثر این برخورد ها نقاط اصلی بدنش دچار آسیب نشود مثلا گوشه دیوار تو چشمش نخورد و یا گیچگاهش مورد هجوم دستگیره در قرار نگیرد.

از روی 3 چهار پله آخر می پرد و در حالی که سعی می کند مانع از برخورد بینی اش به دیوار مقابل شود مسیرش را به طرف چپ منحرف می کند و در طرف چپ با مسئول امور مالی مدرسه رو به رو می شود که آرام از راهرو عبور می کند و درست در مسیر او قرار دارد. شانس می آورد که سنگینی کیفش به طرف راست می افتد و او را به خود به دیوار سمت چپ می کشد. مسئول امور مالی با تعجب نگاهش می کند و می خندد و او در حالی که سعی می کند مانع ضربه مغزی شدنش توسط چارچوب در کلاس سوم تجربی شود می خندد و به دویدنش ادامه می دهد.

ازجلوی در کلاسشان که رد می شود با خودش فکر می کند که نکند چیزی را جا گذاشته باشد و وقتی مطمئن می شود که وسایلش داخل کیفش در امن و آرامش هستند به سرعت پاهایش می افزاید تا زودتر به سرویس برسد. میان راه مسئول پرورشی مدرسه ایستاده است و نگاهش می کند، خودش را داخل دبیران می اندازد تا با مسئول تربیتی برخورد نکند و با کله پخش زمین نشود. مسئول پرورشی نگاهش می کند و او می گوید: خانوم فردا همدیگه رو راه آهن می بینیم
-منظورت چی بود؟

می ایستد و نگاه می کند و سعی می کند مغزش را به کار بیندازد! منظورش چه بود؟
- منظوری نداشتم.
- با چه مفهومی گفتی؟
- همین طوری گفتم!

و قبل از این که این مکالمه بیشتر از این وقتش را بگیرد پاهایش را به کار می اندازد و از پله ها پایین می رود. آن قدر می دود تا با خیال راحت خودش را روی صندلی ماشین می اندازد.

.

.

.

و به پنجره نگاه می کند و به باران و به هوایی که آرام و ملایم به صورت داغ و گل انداخته اش می خورد....


+تاریخ چهارشنبه 89/8/5ساعت 4:20 عصر نویسنده polly | نظر