سفارش تبلیغ
صبا ویژن

احساس می کنم چند هفته ای بود که مثل دیوار شده بودم.... درست عین عین دیوار. دیشب کم کم داشتم به نتیجه می رسیدم که با دیوار هم صحبت کنم. احساس می کردم آرام آرام در حال پیوستن به جامعه ی دیوار ها هستم و چند روز دیگر یک جا میخکوب می شوم و خیره می شوم به این دیوار درست عین عین دیوار.......

از دیوار بودنم چندان هم ناراضی نبودم. زندگی کم هیجان تر بود هر لحظه ممکن نبود احساس کوبیدن سرت به دیوار را سرکوب کنی. هر لحظه ممکن نبود احساس کنی چیزی در یک نقطه بدنت یکدفعه پایین ریخت. یا نفس هایت به شماره افتاد. دیوار که بودم به همه چیز می خندیدم احساس می کردم همه مسائل قدیمی حتی خودم هم برای خودم مسخره شده ام....

چند هفته ای درست عین دیوار بودم. جواب همه چیز برایم : وا...! بود انگار مسائل دنیا آنچنان اهمیتی نداشتند که به دیوار بودن من لطمه ای بزنند...! این روزها دیوار بودم.... حالم از خودم به هم می خورد...از حیات دیواری ام بیزار بودم ولی انگار خوشم می آمد که دیوار باشم....

حالا هر اتفاقی که بیفتد دیگر هرگز هرگز دیوار نمی شوم.... هرگز هرگز به آن حیات دیواری مضحک برنمی گردم.... دلم می خواد قلبم یک دفعه توی سینه ام فرو بریزد دلم می خواهد نفس های به شماره بیفتد. دلم می خواهد خیلی راحت به هر کس که می بینم بگویم دلم براش تنگ شده است. دلم می خواهد هر کس که صدایم  می کند: بگویم جانم؟ دلم می خواهد با ملایمت به هر کس که رد می شود لبخند بزنم. دلم می خواهد قهقهه بزنم دیگر از خودم نمی پرسم که اگر خوش قلب این جامعه منم پس وای به حال دیگران. دیگر هرگز هرگز به آن حیات دیوار مضحک برنمی گردم هر اتفاقی که بیفتد من همینم که هستم...

و دیگر هرگز به زمین میخکوب نمی شوم....


+تاریخ دوشنبه 89/6/15ساعت 3:0 عصر نویسنده polly | نظر