سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت نزدیک 3 صبح بود.توی آینه به خودم خیره شده بودم و می دیدم که قیافه ام بی تفاوت شده و بی غل و غش لبخند می زنه. توی آینه یک دخترک بی غل و غش را می دیدم زیر چشم هایش از بیخوابی گود افتاده بود و می خواستم برم سراغ چرک نویس یکی از یادداشت های قدیمی ام. از جلوی آینه کنار آمدم و یادداشتم را از اعماق تاریخ بیرون کشیدم و وقتی به خودم آمدم دیدم در حال خواندن یکی دیگر از یادداشت های قدیمی ام که هیچ تاریخی ندارد:

این جا هنوز هم مردم توی روزهای گرم تابستان بستنی می خورند. هنوز هم پشه های جولان می دهند، هنوز هم آسمان روزها آبی و شب ها مشکی است، هنوز هم روز به روز هوا گرم تر می شود و لایه ی ازن سوراخ تر، این جا هنوز هم زردآلو ها یا کالند یا له شده و هنوز هم مزه توت فرنگی به اندازه ی قیافه اش آدم را سر ذوق نمی آورد. هنوز هم ماست سفید است و سوپ آبکی است و هیچ کس فکر نمی کند که ممکن است چیزهایی به شکل ناخوشایندی تغییر کرده باشد.

این جا هنوز هم علم اصول پایه ی اجتهاد است و من هنوز نمی دانم چرا علم اصول پایه ی اجتهاد است! این جا برای کسی مهم نیست که اردیبهشت تمام شده است و اول دیوان سهراب نوشته: او در اولین روز اردیبهشت ماه در اوج شکوفایی گل های بهاری چشم از جهان فروبست.

با خودم می گویم. سهراب نتوانست یک اردیبهشت دیگر را ببیند و برای 57 امین بار در طول عمرش بی نظیری دومین ماه سال را درک کند. دلم می خواد هر ماه اردیبهشت باشد هر ماه اوج شکوفایی گل های بهاری را ببینم و هر ماه از خنکای بی نظیر اردیبهشت لذت ببرم.

اینجا اردیبهشت در بین روزمرگی مردم گم می شود....اینجا هیچ کس نمی فهمد که چه طور اردیبهشت رفت و خرداد آمد اینجا هنوز هم 12 اردیبهشت ماه روز معلم است. اینجا هنوز هم کسی متوجه نیست که شاید در نقطه ای از دنیا همه چیز به طرز مایوس کننده ای ناخوشایند باشد.

انگار همه ی مان یک درد بی درمان داریم.... اینجا هنوز هم سر رسید ها آن قدر می مانند تا تبدیل به ورق باطله شوند و کسی به ذهنش نمی رسد که داخلشان چیزی بنویسد. اینجا در شب های سردخرداد ماه هم دست ها عرق می کنند و باعث می شوند که خودکار ها از انگشتان لیز بخورند.....

درست در همین نقطه یادداشتم تمام می شد بدون هیچ تاریخی و بقیه صفحه هم پرداخته شده بود به بحث دو آدم غریبه که انگار من هیچ کدامشان را نمی شناختم!

نتیجه این خواندن این شد که من ساعت ها دور اتاقم دنبال عینکم می گشتم که قبل از خواندن یادداشت های برداشته بودمش....

نزدیک سحر بود و من جلوی آینه به دخترک بی تفاوتی نگاه می کردم که عینکش روی پیشانی اش بود. خنده ی تلخی به روی لبانم نشست و نچ نچ کنان گفتم:

خدا شفات بده دخترک دیوانه......!


+تاریخ دوشنبه 89/6/8ساعت 5:9 عصر نویسنده polly | نظر