سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلم می خواد یکی بیاد و اتاق پولی رو که محل زندگی من هم هست ببینه...تا بلکه این دختره ی بیفکر یه ذره به فکر بیفته و یه دستی به سر رو روی اتاقش بکشه... این قدر دنبال یه برگه کاغذ گشتم پیر شدم و دست آخر تنها کاغذی که پیدا کردم کاغذی بود که پولی خانوم ریز ریز همه اش رو با جمله" چه تلخ است فراموش شدن و فراموش کردن" پر کرده بود. دیدم اگر بشینم این جا و این کاغذ رو پاک کنم و روش بنویسم وقت کم تری ازم گرفته می شه تا برم و دنبال یه کاغذ سفید بگردم.

وسط اتاق به اندازه ی یک کوه کاغذ کادو بود....وقتی می گم به اندازه ی یک کوه یعنی به اندازه یک کوه! این قدر کاغذ کادو بود که می شد باهاش کل دنیا رو کادو کرد، روی میز هم پر شده بود از یک عالمه کتاب خوانده و نخوانده از هری پاتر گرفته که بیست هزار دفعه خوانده شده بود و فکر کنم پولی دیگه از خوندنش خسته شده بود و فقط گذاشته بود اونجا که جلوی چشمش باشه تا کتاب اشعار مولوی که فکر کنم کادو تولد بود و به طرز ماهرانه ای کادو شده بود. برای پیدا کردن یه جای خالی روی میز که کاغذ رو اونجا بذارم مجبور شدم چند تا کتاب رو بندازم پایین و چند تا روان نویس هم افتادن پشت میز، جامدادی پولی هم که کم از خورجین اسب نداره با صدای مهیبی روی زمین افتاد تا بالاخره یه جای خالی پیدا شد. با خودم گفتم که حالا می تونم این رو تند تند پاک کنم و روش پیغامم رو بذارم و برم. ولی متاسفانه جامدادی پولی که روی زمین افتاده بود و پاک کن هم توش بود درش باز بوده و همه وسایل کف اتاق میان یه عالمه کاغذ کادو کتاب درسی و غیر درسی گم و گور شده بود.

پولی رفته بود بیرون. البته من فکر می کردم که رفته بیرون خب این موقع صبح چهارشنبه حتما باید مدرسه باشه دیگه. کشوی تختش رو ریختم بیرون تا پاک کن پیدا کنم. توی اون لحظه اتاق فرق زیادی با میدون جنگ نداشت اگر پولی می اومد و چنین وضعی رو می دید مطمئنن طاقت نمی اورد و قاطی می کرد و داد و بیداد راه می نداخت.

می خواستم براش پیغام بذارم که یه مدتی می رم بیرون که ببینم آفتاب چه رنگیه و از هوای دل انگیز خرداد ماه هم لذت ببرم ولی با احتساب این وضعی که درش گیر افتاده بودم مطمئنن تا چند هفته ی آینده رنگ خورشید رو نمی دیدم و مجبور می شدم بشینم و اتاق رو مرتب کنم.

ته کشوی تخت یه پاک کن بود. برش داشتم و شروع کردم به پاک کردن کاغذ موقع پاک کردن هر لحظه دستم به وسایل روی میز می خورد و همشون می افتادن پایین تا جایی که میز تهی از هر وسایلی شده بود. هی پاک کردم و پاک کردم. به نصفه های کاغذ رسیده بودم که یک دختر ژولیده جلوی در اتاق ایستاده بود و یک لیوان بزرگ دسته دار پر از شیر کاکائو دستش بود. بلوز نارنجی شلوار صورتی پوشیده بود و عینک هم چشمش نبود. همین که وارد اتاق شد پرسید:
- داری چی کار می کنی؟!
منتظر بودم که هر لحظه بابت این فاجعه ای که به بار اوردم سر داد و بیداد کنه. ولی با خونسردی لیوان شیر کاکائو رو روی میز گذاشت دو زانوی روی زمین نشست و لای همه چیزهایی که روی زمین بود دنبال عینکش گشت.
- مگه عینکت اونجاست؟
- مگه تو همه وسایل روی میز رو پرت نکردی پایین؟!
ترجیح دادم جواب ندم. داشتم فکر می کرد به آفتاب وسوسه ی کننده ی خرداد که بیرون منتظر من بود.
- تو مگه امروز مدرسه نرفتی؟
- ها ها ها....! مدرسه....! اگر مدرسه می رفتم الان اینجا بودم؟

عینکش رو از لای یک کاغذ کادوی سبز در اورد و روی میز گذاشت.
- لطف کن دیگه پرتش نکن پایین.
و روی تخت دراز کشید و خیره شد به لیوان شیرکاکائو ی روی میز. کاغذ رو که هنوز نصفش سفید نشده بود رو گذاشتم گوشه ی میز و گفتم:
- می تونم برم بیرون؟
- این سوال کردن داره؟! مگه من مامانتم..؟! خب برو!

دیگه دلم نه آفتاب می خواست نه هوای آزاد. با پایم کاغذ کادو ها رو این طرف و آن طرف زدم و نشستم روی زمین و خیره شدم به دختری که فراموش شده بود.....!

دوست شما: کودک درون.


+تاریخ چهارشنبه 89/3/5ساعت 10:4 صبح نویسنده polly | نظر