پولي امروز زنگ آخر دلم مي خواست خودمو بكشم!
يعني واقعا دلم مي خواست خودمو بكشم ، ظرفيت خندم تكميل شده بود! تك و تنها داشتم كنار ايستگاه اتوبوس قدم مي زدم ياد زنگ زبان مي افتادم خندم مي گرفت. انقدر خنديدم كه اشكام سرازير شد و دي دي فكر گريه كردم! دلم هم به طرز وحشتناكي درد گرفت ، حالا بند نمي اومد كه!
داشتم خفه مي شدم.