• وبلاگ : من هم يك روز بچـــــــه بودم...!
  • يادداشت : جواني 015
  • نظرات : 0 خصوصي ، 3 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + فخر دوران 
    نيازمندم به عاشق نبودنم
    به شعر نگفتن در نوزده سالگي
    نيازمندم که ديگر دير نباشد!
    والا...
    پاسخ

    عب نداره. دير نيست هنوزم.
    آن روزها رفتند،
    آن روزهاي جذبه و حيرت
    آن روزهاي خواب و بيداري.
    آن روزها هر سايه رازي داشت...
    پاسخ

    آن روزهاي سالم و سرشار؟ هدايتي خوشحال نيستي اين همه گذشت ولي هنوز تو وبلاگ من نظر مي‌دي؟
    + همون بشري 
    دارم فکر مي‌کنم چي بنويسم. چطوري بنويسم که باورپذير باشه احيانا :) من نوجووني برونگرا و شادِ جودي و آنه و شما و خيلي از بچه‌هاي مدرسه که الان مي‌بينمشون (و ته دلم غبطه مي‌خورم) رو نداشتم. ولي با همين درونگرايي خودم، بهترين سال‌هاي زندگيم بود. و براي من که به قول دوستي، نگاهم هميشه به گذشته ست، اون سال‌ها هميشه نگاهم رو ميخ خودشون مي‌کنن. روزايي که گذروندم، در ظاهر شباهتي با روزاي شما نداشتن، ولي در باطن چرا، خيلي. خيلي زياد. براي همين اينجا و نوشته‌هاش رو انقدر دوست داشتم، چون توصيفات خوبي از درونم داشت.
    اما بعد از گذر اون سال‌ها و رسيدن به اول بيست سالگي و حس شديد پيري :)، هر دفعه تو مدرسه مي‌ديدمتون ناخودآگاه تو ذهنم مي‌گذشت که من خيلي زود باختم اين مرحله ي بعد از نوجووني رو؛ اما ببين خانم رحيمي پور هنوزم شبيه همون توصيفات گذشته ي خودشونن.
    براي همين با اين متن اول تعجب کردم، ولي بعد يه کم دلم گرم شد. شايد از اين به بعد کمتر خودمو بابتش سرزنش کنم و بيشتر حس کنم که روند بزرگسالي براي همه همين شکليه. يه سري ذوق‌ها و احساسات واقعا مختص همون سن ان و نمي‌توني با خودت بالا بکشي. هنوزم برام خيلي غم‌انگيزه.
    هرچند که بازم حس مي‌کنم اين روند براي من يه کم زود شروع شد جدي :)) و شما هم هنوز خيلي پر ذوق و پر انرژي هستيد، اينجوري و يک طرفه خودتون رو نگاه نکنيد لطفن. :)
    پ. ن: اتفاقا دوست داشتم درباره اين موضوع و يه سري چيزاي ديگه باهاتون صحبت کنم. به اميد ديدار زود...
    و بازم ممنون که مي‌نويسيد و ما مي‌تونيم بخونيم. شکلک قلبِ وبلاگي.
    پاسخ

    سلام بشري عزيزم. آدم توي سال‌هاي اوليه بيست سالگي با خودش و جهان درگيره. شايد حتي بيشتر از نوجووني. قراره نوجوون نباشي، ولي هنوز هستي. (حتي يادمه يه نفر يکي از همون روزها بهم گفت، نوجووني تا 24 سالگي ادامه داره.) و همه‌اش با خودت درگيري که خب بسه ديگه، بايد بزرگسال بشم. يا درگيري که خب چي کار کنم که بزرگسال نشدم؟ به نظرم هيچ‌وقت هم اتفاق نمي‌افته ما در نهايت همون آدم‌هاي قبلي هستيم. اصلاً قرار نبوده خيلي اتفاقات بنيادي خاصي رقم بخوره. يه کم مسئوليت‌هامون بيشتر مي‌شه، کمي نگراني و غم‌هامون، کمتر از حوادث جهان شگفت‌ زده مي‌شيم ولي خب هنوز هم خوبي‌ها هست. کمي صبورتر مي‌شيم، کمتر مي‌ترسيم، بيشتر کنترل خودمون و اطرافمون رو داريم و همه‌ي اينا به چيزي که از دست داديم مي‌ارزه. اگر نوجوون مي‌مونديم و تا آخرش قرار بود براي هر چيزي برآشفته بشيم احتمالاً خيلي زود مي‌مرديم. :))) خلاصه بگم که درکت مي‌کنم، خصوصاً روزهاي دانشگاه رو. من دوستي توي دانشگاه داشتم که همه‌اش مي‌گفت تو ذهنت زيادي تخيليه و حقيقت تلخ زندگي رو درک نکردي. همين چند روز پيش‌ها بهش فکر کردم و ديدم که نه من واقعاً زيادي خوش‌بين نبودم، من معمولي بودم و داشتم از زندگي که عموماً شاده لذت مي‌بردم و به نظر مي‌رسيد که اون دوستم بيشتر غمگين و افسرده بود که جهان رو اين قدر تيره مي‌ديد. زياد حرف زدم. ولي خوبي بزرگسالي همينه احتمالاً در عين اينکه چيزي رو از دست دادي، از دستش ندادي، در کنار اينکه چيزهاي جديدي به دست اوردي.