هري به سادگي گفت:ديگه جان پيچي وجود نداره فقط تويي و من وقتي يکي زنده است که ديگري نمي تونه زنده بمونه يکي از ما قراره براي هميشه بره....
ولدمورت با خنده گفت: يکي از ما؟تو فکر مي کني اون فرد تويي؟ درسته پسري كه تصادفا به خاطر دخالت هاي دامبلدور زنده ماند ....چه اعتماد به نفسي...!!!!!
-پس تصادفي بود که مادرم مردتا منو نجات بده؟تصادفي بود كه من تصميم گرفتم توي قبرستون مبارزه كنم...تصادفي بود كه امشب من تصميم گرفتم از خودم دفاع كنم و هنوز زنده ام؟ و بر گشته ام تا دوباره مبارزه كنم؟
ولدمورت فرياد زد:همش تصادف بود....تصادف و شانس واين حقيقت كه تو پشت زن و مرد بزرگتر قوز كرده بودي و بيني ات رو بالا مي كشيدي و اجازه مي دادي من اونا رو به خاطر تو بكشم...!!!
آدم راستگو به اين مي گن.....
-