• وبلاگ : من هم يك روز بچـــــــه بودم...!
  • يادداشت : اين چهارشنبه هاي هشتاد و هشتي....
  • نظرات : 6 خصوصي ، 35 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    معلم پاي تخته داد مي زد
    صورتش از خشم گلگون بود
    و دستانش به زير پوششي از گرد پنهان بود
    ولي ‌آخر کلاسي ها
    لواشک بين خود تقسيم مي کردند
    وان يکي در گوشه اي ديگر جوانان را ورق مي زد
    براي آنکه بي خود هاي و هو مي کرد و با آن شور بي پايان
    تساوي هاي جبري را نشان مي داد
    خطي خوانا به روي تخته اي کز ظلمتي تاريک
    غمگين بود
    تساوي را چنين بنوشت:
    يک با يک برابر هست.
    از ميان جمع شاگردان يکي برخاست
    هميشه يک نفر بايد به پا خيزد
    به آرامي سخن سر داد:
    تساوي اشتباهي فاحش و محض است.
    معلم
    مات بر جا ماند
    و او پرسيد:
    گر يک فرد انسان واحد يک بود آيا باز
    يک با يک برابر بود؟
    سکوت مدهشي بود و سئوالي سخت
    معلم خشمگين فرياد زد:
    آري برابر بود!
    و او با پوزخندي گفت:
    اگر يک فرد انسان واحد يک بود
    آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
    و انکه قلبي پاک و دستي فاقد زر داشت
    پايين بود
    اگر يک فرد انسان واحد يک بود
    آن که صورت نقره گون
    چون قرص مه مي داشت
    بالا بود
    وان سيه چرده که مي ناليد
    پايين بود
    اگر يک فرد انسان واحد يک بود
    اين تساوي زير و رو مي شد
    حال مي پرسم يک اگر با يک برابر بود
    نان و مال مفت خواران
    از کجا آماده مي گرديد
    يا چه کس ديوار چين ها را بنا مي کرد؟
    يک اگر با يک برابر بود
    پس که پشتش زير بار فقر خم مي شد؟
    يا که زير ضربت شلاق له مي گشت؟
    يک اگر با يک برابر بود
    پس چه کس آزادگان را در قفس مي کرد؟
    معلم ناله آسا گفت:
    بچه ها در جزوه هاي خويش بنويسيد
    يک با يک برابر نيست...

    پاسخ

    قشنگ بود کوچولوي من...خيلي قشنگ بود.