• وبلاگ : من هم يك روز بچـــــــه بودم...!
  • يادداشت : اين چهارشنبه هاي هشتاد و هشتي....
  • نظرات : 6 خصوصي ، 35 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + فل فل نمكوي آشق 

    سلام عزيز

    خوبي ببخشيد ما دير رسيديم

    مي دوني

    هيچي بي خيال

    هي ي ي ي ي

    من خوب تو خوب

    مي دوني خيلي بده من قضيه ي شيشه رو نمي دونم

    هي ي ي

    فل فل نمكو دوست داره عزيز

    همين

    يا مهدي

    پاسخ

    واسه تو تعريف نکردم؟! عجب ديوونه اي هستم! خب بذار بگم. ببين چهارشنبه بعدازظهر من داشتم مي دويدم تا برم بيرون از مدرسه. بعد رسيدم به اون دري که ازش مي ريم بيرون دستم رو اوردم جلو که در و باز کنم دستم هنوز به شيشه نرسيده بود هزار تکه شد.(اه اينجوري حال نمي ده بايد با حرارات برات تعريف کنم) بعد داشتم با خودم فکر مي کردم که الان چه خاکي تو سرم کنم. که ديدم دستان مبارکم به خرده شيشه ها برخورد کرده و در حال خونريزي مي باشند و ادامه ي ماجرا....