خيلي خوبه عاشق بچگيت هستي .خيلي خوبه قدر گذران عمرت را مي دوني . 3دهه ازعمر ما مي گذرد در سن نوجواني دوستي برسر راهم قرار گرفت .اسمش مريم بود .روحيات عجيبي داشت حيلي هندونه زير بغلم مي گذاشت (منو حيلي قبول داشت)نماز هاي باحالي مي خواند .مناجاتهاي زيبايي داشت .رابطه قشنگي با شهدا داشت .انقدر پاك بود كه فكر مي كردم او نيز مي تواند جزئ شهدا باشد .روز به روز دو ستي ما معنوي تر مي شد .ماخيلي از حرفهامون را با نگاه مي زديم .مصداق بارز دوستي بود كه وقتي نگاهش مي كردي ويا بااو صحبت مي كردي ياد خدا و فيامت مي افتادي .
مريم من بزرگ شد ؛جوان شد ؛مراحل رايكي پس از ديگري گذرا ند
امايك چيزي باعث فاصله من و مريم مي شد ولي بازهم ما با نگاهمان بيشتر حرفهامون را مي زديم .كم كم مريم من روشنفكر شد مي خواست همه چيز را باعقل اثبات كنه .بعد تسليم شه .يادش نبود اون
خدايي را كه بهش مي گفت الهي وربي من لي غيرك ؛جاهايي *چيزهايي گفته كه فقط بايد بگه چشم .رفت ديارفرنگ ؛اين حسش بيشتر شد .اشتباه نكنيد با عقلگرايي مخالف نيستم ؛ خيلي خوبه كه باعث تعبد بيشتر شود .اما براي بعضيها بهانه اي براي شروع انحراف است. خلاصه روز به روز فاصله مريم من با خدا و كودكي و نوجوانيش و من بيشتر شد اما من هنوز در تحيرم !و اميد دارم خداي مريم ؛مريم من را رها نمي كند و او مريم را ازمن بيشتر دوست دارد و از خواب بيدارش مي كند.شايد هم من در خوابم واين اتفاقات همه در خواب باشند .اميدوارم خدا همه مارا از خواب بيدار كند.
خلاصه كلام :مطلبت منو ياد مريم خودم انداخت.
قلمت پربار