• وبلاگ : من هم يك روز بچـــــــه بودم...!
  • يادداشت : اللهم عجل لوليك الفرج
  • نظرات : 11 خصوصي ، 25 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مسافر 
    < lang="js">ocument.write(CommAr[CC
    ادامه :

    مربع ضلع مستطيل را پس داد و گفت:خيلي ممنون بهتره عجله کني تا به مهماني برسي.مستطيل گفت:اين حرف را نزن !مگر من بدون تو جايي مي روم؟اصلا من مي مانم تو برو .

    مربع باناراحتي گفت :نه ,گفتم توبرو!من ميمانم.

    لوزي ازآن طرف مي گذشت تابه مهماني دايره برود.راهش راکج کرد و به درخانه مربع آمد.دربازبود.لوزي سروصداراشنيد .اوباصداي بلند گفت :چه خبره؟چي شده که دادو هوار مي کنيد؟خجالت داره ,دوتاچهارضلعي که با هم دعوا نمي کنند!

    مستطيل با خنده گفت : نه ؛ دعوايي در کار نيست ! ماجرا از اين قرار است که ...

    بعد همه ماجرا را تعريف کرد . لوزي فکري کرد و گفت : چرا اين مشکل را اين طوري حل مي کنيد . من راه حل بهتري دارم .من دو تا قطر دارم که الآن آنها را لازم ندارم . مربع مي تواند هرکدام از قطرهاي مرا که مي خواهد بردارد واز آن استفاده کند .

    مربع قطرها را امتحان کرد هيچکدام اندازه او نبود . يکي کمي بزرگ و ديگري کمي کوچک بود . در نتيجه مشکل حل نشد. مربع گفت : از هردوي شما ممنونم . حالا ديگر بهتر است برويد و مرا تنها بگذاريد.

    اما مستطيل و لوزي از جايشان تکان نخوردند . در همين وقت ؛ مثلث کوچولو از راه رسيد ...

    پاسخ

    چه خبره....!