مشكل مربع
مربع خيلي غمگين بود.چون يکي از ضلعهايش راگم کرده بود.آن شب درخانه دايره بزرگ ,مهماني خوبي برپا بود .همه دعوت شده بودند .اما چطورمي توانست بدون يک ضلع به مهماني برود؟
صداي درخانه بلند شد .پشت در دوست قديمي مربع ,مستطيل بود. مستطيل مثل هميشه ,باخوشرويي سلام کرد و گفت:"آمده ام تاباهم به مهماني مربع برويم ."مربع گفت :اما من نمي توانم بيايم !بعد هم ماجراي گم شدن يک ضلعش را تعريف کرد.
مستطيل فکري کرد و گفت :تا مراداري غصه هيچ چيز را نخور .همين الان ,يکي از ضلعها يم را به تومي دهم .
اواين راگفت ويکي ازدوضلع کوچکش را به مربع داد. ضلع کوچک مستطيل ,درست اندازه مربع بود. مربع نگاهي به سرتاپاي خود انداخت و باخوشحالي گفت:چه خوب حالاديگر مجبور نيستم در خانه بمانم .
بعدهم سرش رابلند کرد تا به مستطيل بگويد :عجله کن برويم . اما چشمش که به او افتاد ,ساکت ماند ودوباره غمگين شد .چون حالا دوست خوبش ,يک ضلع کم داشت .
(بمناسبت شب امتحان هندسه بود اما داستان ادامه دارد....)