وبلاگ :
من هم يك روز بچـــــــه بودم...!
يادداشت :
همين
نظرات :
0
خصوصي ،
8
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
مريم ِ نادم :(
پل ببخشيد واقعا ..
واقعا ها ينى خودمم پشيمون شدم بعدش .. عاخه اون لحظه به قدرى فكر در ذهنم اومد آ .. بيخود بودن همشون ولى :/
پاسخ
خودکم بيني آيا؟
+
بيسفِخر خوبه ها :|
وا منو تو هي چرا متنبه مي خواي بکني :||
مريم نـرم و لطيف آخه حرکت به اين لطافت انقدم سلولا لوس آخهه ??
پاسخ
گفتم حالا اين بين متنبهم بشي.... بده؟ :|
+
zahra
شايد نبايد اين جمله گفته مي شد
اين جمله ي بيش از حد سنگين که تحمل کردنش سخته...
پاسخ
ولي بايد تحملش کرد :) و باورش...
+
عکس نگار
ريحانه نزنى ها .. سلول ها و يهو وسط راه ِ اوج گير مى كنى :| خداى نكرده ..
پاسخ
حالا ما داريم بچه رو متنبه مي کنيم شما مي گي نزن :دي
+
عکس نگار
.. اهم و اوهوم و
ديگه سكوت و اصلا حرف اى ندارم واقعا اى .
پاسخ
نظرمو پاک کردي :| شکلک غضبناک...
+
ريحانه
من هم قرار بود بکوبم روي پيشانيَ م و چند بار بکوبم و تکرار کنم اگر ياسمين نگفته بود اين کار سلول هايت را مي سوزاند .. :|
بسوزند اين سلول هاي خاکستري از روي پيشاني زدن ولي بهتر است از اينکه نفست بگيرد دلت بگيرد .. هوم ؟
نفس هم مهم است .. .
پاسخ
براي تنبه و بيداري گاهي شايد لازم است :|