• وبلاگ : من هم يك روز بچـــــــه بودم...!
  • يادداشت : نوار مغـــز
  • نظرات : 0 خصوصي ، 8 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    بايد امشب بروم.
    بايد امشب چمدانم را
    که به اندازه ي پيراهن تنهايي من جا دارد، بردارم ...

    قرابت:
    کفش هايم کجاست ؟ مي خواهم / بي خبر راهي سفر بشوم
    مدتي بي بهار طي بکنم/ دو سه پاييز در به در بشوم
    خسته ام از تو، از خودم از ما/ما ضمير بعيد زندگي ام
    دو نفر انفجار جمعيت است/ پس چه بهتر که يک نفر بشوم
    يک نفر در غبار سرگردان/ يک نفر مثل برگ در طوفان
    مي روم گم شوم براي خودم/کم براي تو دردسر بشوم
    حرف هاي قشنگ پشت سرم/آرزوهاي مادر و پدرم
    حيف خيلي از آن شکسته ترم/ که عصاي غم پدر بشوم
    داستاني شدم که پايانش /مثل يک عصر جمعه دلگير است
    نيستم در جدود حوصله ها/پس صلاح است مختصر بشوم
    دور ها قبر کوچکي دارم/بي اتاق و حياط خلوت نيست
    گاه گاهي سري بزن نگذار/ با تو از اين غريبه تر بشوم...
    پاسخ

    مي دوني حدايتي... اين شعر هم از اون دسته شعرهاييه که من همش مي خونمشون و انقدر مي خونمشون حتي فراموش مي کنم شعر بودن يا کجا خوندمشون... مثل امروز که مدام تو حياط مدرسه راه مي رفتم و براي خودم مي گفتم "مي روم جايي که دگر هيچ کس جز تو بر جانم نيندازد شرر" البته ربطي به موقعيت نداشت، فقط مي خواستم برم خونه و هر دفعه عبارت "مي روم" رو مي گفتم بقيه اش خود به خود مي اومد... مي برم اندوه از بهر سفر... همينه هو؟