مثل صحنه هاي آهسته ي فوتبال بود در يک آن که رويم را برگرداندم عارفه و ضحي نبودند. هزاران فکر مختلف به ذهنم آمد که ضحي بيرون آمد دستم را گرفت و من را هم برد.صحنه ي اولي که ديدم عارفه بود که چادرش را در مي آورد و روي دست هايش مي انداخت. چراغ روشن بود ولي کفاف تاريکي را نمي داد. به دور برم نگاهي انداختم و گفتم:"چه خبره اينجا...!"
صلي غر غر مي کرد و مي گفت که مي خواهد برود. چادرش را روي سرش انداخت. در را برايش باز کردم و رفت. ضحي يک نفس حرف مي زد و کم نمي آورد. مي گفت و ما مي خنديديم. زمين و آسمان را به هم ربط مي داد. چراغ را خاموش کرديم. تاريک تر از قبل شد.سر و صدا بود ولي سکوت هم بود. اين قدر سکوت بود که انگار هيچ وقت صدايي نمي شنوي...ضحي يکريز حرف مي زد و ما مي خنديديم.
زمان گذشت...خيلي گذشت...
و تنها يادگار آن خاطره در کشوي ميز من جاخوش کرده است...و انگار هنوز هم ضحي توي گوشم يکريز حرف مي زند و من يکريز به حرف هايش مي خندم...هنوز هم همه جا تاريک است ولي آن چيزي را که بايد مي بينيم....سر و صداست و سکوت است.....