• وبلاگ : من هم يك روز بچـــــــه بودم...!
  • يادداشت : قرن هشت
  • نظرات : 4 خصوصي ، 11 عمومي
  • پارسي يار : 1 علاقه ، 3 نظر
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام پو ...
    دقت کردي چنـــــــــــــــد وقته باهم حرف نزديم ؟
    اونقدر مشغله دارم و سرم شولوغه که دو مين ميام پاي پي سي و کارمو راه ميندازمو ميرم ...
    بدون اينکه کسي بهم پي ام بده يا من به کسي پي ام بدم ...
    به صبا گفتم سلاممو بهت برسونه ... راستي رسوند ؟
    با شروع مرحله جديد و سال جديد و زندگي ِ جديد ... يه حسي بهم ميگه که از همين الآن هم بخوام واسه دوراني که از زير دستمون در رفت دلتنگي کنم بازم کمه ...
    يه حس خيلي قوي که مانع درس خوندنمم ميشه ...
    اما ...
    ما موفق ميشيم پو !
    ديدار ِ ما سال ِ بعد تو پورشه ماماني ِ عاريفه :دي
    ( قابل توجه عارفه عزيز ... از همين الآن هم دارم ميگم که کسي زير پاي ما ماشين نميندازه ! کار خودته ... رفت و آمد هاي دانشگاه و ميگم ... :دي )


    بيبخشيد بعد ِ اينهمه مدت اومدم ...
    هي ميشينم سر ِ درس ، بعد حالشو ندارم ... بعد ميريم مهموني ... بعد ميام خونه اتاقمو مرتب ميکنم ... بعد ميرم يه سر شهر کتاب و سر نيم ساعت برميگردم ؛ اتفاقي که هيچ وقت سابقه نداشته ! ، بعد ميام خونه کمک مادر ... بعد ميخوابم ... بعد باز ميرم مدرسه ... بعد سر ِ ادبيات فقط تاريخ هنر ميخونم ... بعد کلاساي نمايش فقط با قهيمه حرف ميزنم و با عارفه حرص لاکها و افاده هاي معلمه رو ميخوريم ، بعد زنگاي تفريح ميگذرن بدون اينکه چيزي ازشون بفهمم و بعد به خودم که ميام باز ميبينم تست بعدي رو هم دادم و باز هم گند زدم ...
    خلاصه اينکه مشغله هام خيلي زيادن ، مشغله هاي ذهنيم بيشتر ...
    الآنم که ساعت دوازده و سي دقيقه رو نشون ميده دارم به فرداي پر کار فکر ميکنم و اينکه صبح بايد زودي پاشم تا ظهر برسم برم خونه سپيده ، بعد از اونجا برم شهر کتاب کاشانک که بعنوان سالگرد تاسيس ش برنامه داره ، بعد 8 و 9 شب تنهاي برگردم خونه ، حالا معلوم نيس تا اونموقع جون داشته باشم که بشينم سر درس يا نه ...



    هعي ...
    اينم بخشي از زندگي ِ اين روزهاي ِ سگي ِ ما ...
    :)
    پاسخ

    سلام مها... آره... به همه چي دقت مي کنم! چرا پورشه ي ماماني ِ عارفه؟ پورشه ي خود عارفه! آره بابا... اين گواهينامه بگيره ماشين دار ميشه... من يادمه رئوفه هم با ماشين مي اومد مدرسه با عارفه مي رفتن مردمو مي رسوندن ميدون صنعت :دي عاري اين خاطره رو بعد سه سال برام تعريف کرد و گفت که چون خيلي محرمانه است (!) براي کسي تعريفش نکنم! ممکنه الان که براي تو گفتم باهام قهر کنه... مي بخشم مها که بعد اين همه مدت اومدي... من مي شينم درس مي خونم، تي وي مي بينم. با قيچي حرف ميزنم و شهر کتابم خيلي وقته نرفتم و ميرم مدرسه و سلانه سلانه با مترو و تاکسي و ميني بوس و اتوبوس و انواع وسايل نقليه متفاوت ميام خونه... امروز داشتم فکر مي کردم که تا حالا موتور سوار نشدم و اين خيلي غم انگيزه... و خيلي چيزاي ديگه ي زندگي که غم انگيزه و قيچي ديروز يه ساعت باهام حرف زد و دلداري ام داد که جزو قانون طبيعته و لازم نيست بابتش غر بزنم و فقط بايد يه کمي صبر کنم... و من صبر مي کنم... توي مترو صبر مي کنم، سر کلاس ادبيات بين شعر خوندن هام صبر مي کنم، توي امامزاده صالح صبر مي کنم، ميان غرق شدن هاي ميان کتاب تاريخ ادبياتم صبر ميکنم... يک موقعي مثل حالا که سرم گيج ميرود صبر مي کنم... وهمين... و همين...